ستاره ای زد و کودکی خندید.. راز چشمان تو را سخت میشود فهمید...
در آن صبح روحانی...چه کسی باورمیکرد نگاه تو ازآن من شود؟ چه غریب بود کودک من..وچه نزدیک خوشبختی...برای تو آسان نبود و برای من خوشبختی..!من عطش بودم و تو آتش..من سبز بودم و تو لاجوردی..تو زیبا بودی و پر ز یکرنگی...
..همسفر من شدی و شاید من همسفر تو...من پرغرور و عاشق تراز پیش تو را میخوانم و میخواهم عجیب..وجود مقدس تو را..و در اشک و آه خدایم را شکر میگویم..
امروز چشمان تو را دیدم...
امروز عشق را بوسیدم
پ ن۱: من در همین بهار به رویاهایم نزدیک میشوم... باور من این است..
پ ن۲: قصه ی من و تو و کودکی و احساس چون خدا،در دست های خالی و چشم های منتظر جاریست...
پ ن۳: تا تو راهی نیست...
"دوستت دارم"
سبز شدی... میان کویر خشک و خاکستری تقدیرم... لیاقت جوانه، باران است... پس لاجوردی شدم... و باریدم... میان حجم خیس تمنایت... خدا دست هایش را باز کرد و ما را میان آغوش خود گرفت...
...
و من... دیگر کاملا باور دارم این بهار، آخرین بهار این سال های سخت دور از خانه است!
و رویاهای تو دور نیست وقتی خدا دست های تو را گرفته است... دست های مرا بگیر رامین!
سلام چه متن های زیبایی مینویسین...
من هم عشق رو می پرستم...
امروز روز تولدمه...
دوباره شیدایی را مرور میکنم... زیر چتر خیس مژگانم...
این جاده چقدر طولانیست...
چه لحظه ی دلنشینی را ثبت کردید!
رفتن، رفتن، با همسفر!
تا فراسوی اشراق...
شادی تان مستدام
در پناه عشق
متناتون همگی آرامش خاصی توش غرقه....
چه راحت خطوط حالتو عوض میکنن...
سپاس
سلام...
چقدر زیبا مینویسید..آدمو پر از احساس میکنید...احساسی که من در خودم کشتمش.
واقعا لذت بخشند نوشته هاتون..مرسی
........