شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

راه مرا خواند و عشق تو را خواست...جاده پر از خطر بود و ما سرریز شدیم از خاطره...روزهای پر از التهاب و شب ها همه بی خواب، اشک و ماتم و شوق دیدار...تا بعد عمر، این شد قرار بین من و تو...قراری که تا همیشه برای من و تو برقرار است...یادش بخیر، حوالی 8 صبح بود که تو مرا در حوالی احساس خودت احساس کردی...و ما به هر آنچه که آرزو کردیم، رسیدیم و عشق، شغل و پیشه ما شد...امروز من هنوز با تو هستم و کوله باری از شادی و شور و احساس و هنوز خاطرِ تو را میخواهم...آری، من خودِ خودت را خواستم و میخواهم...


پینوشت: سالگرد اولین دیدارمون مبارک "عزیزم"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد