شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

یک پرنده کنارِ یک پنجره..یک پرنده که فکر کوچ در سر می پروراند...شاخه گل های قرمز که قرار است تقدیم تک تکِ آدم هایی که عبور میکنند شود..یک کوچه که بویِ عشق میدهد انگار هنوز..نه کافه ای..نه یک جایِ دنج..می بینی آدم ها چقدر زود عبور میکنند؟؟ آدم ها همه چیز یادشان میرود..قضاوت..قضاوت..! یادگرفته ام قضاوت نکنم..پس چه کنم؟! باشد اما قول نمیدهم!! شد؟! انگار نشد...دوست دارم دوباره آرامِ آرام باشم..از باورهای قلبی ام جز خدا هیچکس دیگر خبر نگیرد...دوست دارم دوباره خودِ خودِ خودم باشم...پشت و پناه..رفیقِ راه..هرچند باور دارم حافظه ی آدم ها خیلی کند است و من میمانم تنهایِ تنها با آن تفکراتِ سه بُعدی عاشقانه و غمگینم...

برای من خیلی سخت است که خیلی چیزها را باور کنم...

پینوشت یک: قَدر نزدیکِ نزدیک است، گاهی نمیدانم با دُعا کاری از پیش میرود یا نه...

پینوشت دو: همیشه حرف های ناگفته ای در سینه دارم اما همیشه گوشِ شنوایی برای شنیدنش نیست...همیشه فرصت نیست...اجازه نیست و خیلی چیزهای دیگر که نیست...

نظرات 1 + ارسال نظر
موسا یکشنبه 17 تیر‌ماه سال 1397 ساعت 14:24 http://zehneziba.blogsky.com/

سلام رامین
رفیق فرهیخته و قدیمی ام. ما کجای زمان گم شده ایم رامین؟!
روزهای خوش وبلاگ نویسی دقیقا کجاست؟!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد