شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

خورشیدِ امروز که طلوع میکند،تا غروبش برای به این دنیا آمدنت لحظه شماری میکنم...غروب که میشود پر از التهاب میشوم...شاد و سرخوش؛انگار آرام میشوم...آرامش میگیرم...دست به دعا میگیرم و خدا را به خاطر این هدیه آسمانی از تمام قلبم شکر میگویم و بعد،نگران و پر از تشویش میشوم...برای آن همه روزها و شب هایی که بی من،غرق در دنیایی از صبر و شکیبایی میشوی و خدا می داند که روزهای طوفانیِ تو کِی تمام میشود...من برای  لحظه لحظه ی کودکی تا امروز و حال و فردایِ تو دغدغه هایی بس سنگین دارم...یرای همه ی لحظات تو،غصه دار و غرق در اندوهم...

تو که می آیی با خود سادگی می آوری...پاکی و صداقت؛شادی و شور؛روحیه و نشاط؛امید و انرژی...بانوی"من"؟ نکند میان این همه روباهِ شهر،گرگِ بیابان شده باشی؟! نکند سادگی هایی که عاشقش بودم را به مردمِ شهری سپرده باشی؟! نکند فراموش کنی دلِ من عاشق تمام کودکانگی و یکرنگی توست؟؟ یادت بماند من،خوب بودن؛دلدادگی،هنر عشق ورزیدن؛همه را از تو آموخته ام...

غروب شده...در کنار پدر برای تو جشن میگیرم و از ته دل با خنده های رضایت توِ،میخندم...

** تولدت مبارک **

پینوشت۱: مرا دوباره باور کن...

پینوشت۲: فصلی تازه داریم...این فرصتِ تازه گی را دریاب...

روزهای آخر است و هنوز نگران..میانِ اشک های گرمِ مادر و بیتابیِ پدر خداحافظی میکند..دل به جاده ای نو می سپارد؛جاده ای خیس و پر التهاب؛نکند مرد تنهایش گذارد،نکند هر روز دلش برای پدر و خانه ی او تنگ شود؛نکند...

میداند باید از قلبِ همین طوفان ها به ساحل رسید ولی نمیداند گاهی ساحل هم آرام نیست.این جاده به کجا می رسد؟نکند بن بست باشد.امید او این است که دریایی باشد با موج هایِ شادی و خالی از طوفان،هرچند باورهایش رنگِ دیگری گرفته اند و چشم هایش نگران ولی مرد مهربان است.مردی که کودکی است غم زده،باران خورده...

روزهای آخر است و باری گران بر دوش..در چشم هایش تصویری تار از پدر نشسته است،پدری که سخت به او لبخند می زند،پدری که خیلی وقت است دیگر شاد و راضی نیست،پدری که انگار حوصله خودش را هم ندارد و مرد برای هر دو نگران است،قرار نبود این چنین شود..قرار نبود...

دارد به خانه ی بخت می رود،خانه ی خوشبختی...خانه ای که در آن صدای بلندِ خنده هایش جاری میشود.همان خانه ای که پدر آرزویش را داشت و مرد نیز قول آن را داده بود اما هر سه نگرانِ روزهای این خانه اند...

روزهای آخر است و مرد از نفس افتاده..سخت و درمانده پیش می رود،به دنبالِ امیدهای تازه،در جستجوی آرامش،در پیِ عشق...عشقِ روزهای اول...نکند شرمسار بماند،نکند نگاهِ آدم ها به هر سه شان سنگین تر شود،نکند پدر شرمنده بماند.مرد به حرف های روزِ اول فکر میکند،خدا کند پس از این هم حرف هایی برای گفتن داشته باشد،حرف هایی از جنسِ همان نگاهِ اول..لحظه ی سبز دیدار...

روزهای آخر چه سخت میگذرند.پدر آرام ندارد،مرد خسته و نگران،جاده خیس و دخترک غمگین اما در رویایِ فرداهاست...

خانه ی بخت در انتظار است...خانه ای که ایستگاهِ آخر است...

و امروز تمام میشود...آن دوری بی پایان...آن همه سختی...آن گریه های شبانه؛لحظه های سختِ خداحافظی؛نگاهِ تلخِ مترسک ها..حرف های این و آن...حسادت ها و جسارت ها...و ما به همه شان پشت کردیم و راه جاده ای سبز اما باریک را با هم درپیش گرفتیم...جاده ای تازه..شاد و زیبا...

امروز من با تو به یک نقطه میرسیم و این نقطه آغاز یک اوج عاشقانه است...نقطه ای که با پروازِ من و تو‌،به رسیدن ختم میشود...به من نگاه کن...به هم رسیدیم...اشک در چشمانم حلقه زد؛اشک هایی به وسعتِ سختی و تلخی این چند سالِ دوری...

دوباره میخندیم همسفرِ من...دوباره تو هستی و من...در یک خانه...زیرِ یک سقف و دوباره خدا هست...هست...

پینوشت: تمام شد... و تو عروسِ خانه ی من شدی...به خانه ی بخت خوش آمدی سمانه ی من...

"دوستت دارم"

باورم نمی شود این ثانیه ها مالِ من باشد..باورم نمی شود...

باخود میگفتم:باید هر طور هست از زندگی لذت ببری..این روزها میگذرد؛محکم باش...

اگه حسودا بذارن میبرمت یه جایی..که ندونن کجایی! این زمزمه ی روزهای اولِ من-کودکی که آرامِ آرام بود- برای تو بود.اما حسودها..ای داد..گفتیم آشیانِ تازه به پاکنیم،خندیدند؛شکستیم..گفتیم ساده و معصومیم کُمکمان کنید؛خندیدند..گفتیم پناهی نداریم جز خدا؛باز خندیدند و چه روزهایی که گذشت و فقط نِشستند و نگاهمان کردند.سهمِ ما از همه دنیا یک قفس شده..سرد و تاریک چون آن روزهای سختِ تنهایی من؛روزهایِ عادت؛عاداتی تلخ..اکنون تب دار و خسته،دل به جاده سپرده ایم،باورمان این است که خدا هست،پس نباید نگران باشیم...

 شرمسارم که تو هم قفسِ من شدی نه همسفرِ من...

تو حق داری..وقتی همه با تو سردند،گرمایِ هیچ دستی را باور نداری...

به همه شان زیر لب میگویم مگر شما خدا ندارید؟ و بعد ساعت ها اشک میریزم.

بازار زندگیتان گرمِ گرم...آی آدم ها چرا سردی می فروشید؟

آی آدم ها مگر شما خدا ندارید؟؟ دارید..باور ندارید... 

 

پینوشت: بره بودیم..گرگ بیابانمان کردند...این تلخ را باید باور کنیم...

اگر امشب بمیرم چه می شود؟ دارم با خود فکر میکنم..در سوگِ من چه کسی ناله خواهد کرد؟مادر؟عشق تو؟پدر که نه..شاید دوستی در دور دست.حسِ مرگ دارم..پایانِ یک عشقِ بی پایان..مرگی آرام،در همین خانه؛میان بهت مادر،داغی که بر دل میگذارم خیلی سنگین است؛این را میدانم…

عشق من؟ یادگاری های مرا از جعبه بیرون بگذار؛تفکراتِ سه بعدی مرا قاب بگیر..بر روی قلبِ پاکت،از خاطراتِ من تندیس هایی بساز؛برایم بخند،با صدای بلند..خیلی بلند؛من شادیِ تو را،خنده های عمیقت را،دوست میدارم..روحم شاد میشود؛آه..خیلی وقت است آرام،تلخ و تاریک میخندی..

شعرهایت را برایم بنویس..نه فقط رویِ سنگ بالینم،روی کاغذ،هر شب بنویس و شب هایِ جمعه که بر مزار من حضور میابی،با صدای زیبایت برایم بخوان…برایم کودکانگی کن؛من کودک بودنت را می ستایم.گیسوانت را هر غروب به هیاهوی بادها بسپار..سالهاست که بادها را برای هر تار مویت فرش چین کرده ام.روز تولدِ من جشن بگیر؛فقط با یک شاخه گل سرخ و یک شمع سبز که به یاد سبز بودن لحظه هامان روشن میکنی..روی نیمکت ها مَنشین..در چشمان هیچکس خیره مشو..

و چادر سیاهت؛حسرتِ چشمانِ من است؛در شهر،بر تن کن؛چادر،قامتِ سرکشِ تو را،می ستاید...

و اما مادر؟برای من سیاه پوش میشوی..آخر من جوانم و پدر؟نمیدانم با تو از کدام لحظه بگویم؟همه سخت،سرد و تلخ اند..میدانم که با مرگِ من،تو نیز آسوده  میشوی..

من روزی غروب میکنم؛روزی که شب طلوع میکند و عشق رو به سیاهی می رود؛مرا به خاطر بسپار؛من میخواهم امشب بمیرم؛باور کن..دارم سخت اشک میریزم.چند خاطره از من به جا مانده است،چند حرف ناگفتنی؟آهسته بشمار..این دوری بی پایان..این عُمرِ من،تمام میشود...

وقتی میخندی...در تو غرق میشوم...غرق در رویای لحظه های با تو بودنم...یادِ خوشی هامان بخیر...یادِ طوس؛یادِ حرف هایت...سُجودِ پیشانیِ خیسِ تو،به روی دست های خالیِ من...میدانم زخم های دلت بسیار شده؛میدانی که شرمنده مانده ام؛چشم هایم انگار سویی ندارند؛میدانم که میدانی چرا...روشنیِ چشمانِ سیاهِ من،خنده ی سپید و سبز تو بود؛تلخ شده خنده هایت؛و شاید که نه،چشم هایِ من بی رنگ شده...بی صدا فریاد میکنی؛فریادی که فقط من میشنوم و انگار خدا...خدایی که هر روز او را از پنجره ی چشمانِ تو می بینم؛چشمانی که سالهاست به نام خود کرده ام...

یلداست امشب و من باز دور از تو،همین نزدیکی،در اندیشه ی فرداهامان سخت اسیرم...امشب پاییز تمام میشود،آرزو دارم آخرین پاییزِ دوری باشد..یلدایی که زمستان ندارد...پایانِ شبی که انگار پایان ندارد...سمانه ی من؟به من نگاه کن...هنوز در چشمانِ من آرزوهایت را می بینی؟هنوز نگاه ستاره زیباست..نه..؟؟هنوز پدر را دوست داریم..خنده ی مادر را..هنوز در نگاهِ تو خیره میشوم؛نگاهی که مرا شیفته ی دنیایِ تو میکند...هنوز وقتی دستانت را میگیرم گرمِ عشق میشوم...هنوز قلبِ آسمان برای عشقِ من و تو میطپد...هنوز خدا هست؛ساده و دوست داشتنی...نکند اسیر غصه باشی...هنوز کسی هست که برای چشمانِ همیشه نگران تو،غرقِ تشویش است...

پرده را کنار می زند؛پشتِ پرده ایستاده،با اشک و حسرت به چشمان عشقِ خویش خیره نگاه می کند.عاقِد برای بار سوم می پرسد دوشیزه مُکرمه،عروس خانم..وکیلم؟سُکوتی تلخ..به لب هایش خیره می شود،تنش دارد می لرزد؛لب های عروس هم..یاد روزهایی می افتند که دست در دست هم در خیابان می دویدند؛یادِ لحظه های دیدار؛یاد خداحافظی هاشان..

بله را می گوید؛قلبش فرو می ریزد و این خداحافظی آخر است؛این بار دست تکان نمی دهد،دستانش در دست دیگری است..اشک امانش نمی دهد؛پرده را می اندازد..

عروس با چشمانی خیس دست در دست عشقی شاید تازه،سر به زیر،از جلوی چشمانش عبور میکند..

و این پایان قصه نیست...

سالن خیلی شلوغ بود،پدر خیلی خوشحال و چشمان دخترک سخت در جستجو...به همه چیز با دیده ی شوق و امید نگاه میکرد؛چیزی در چشمان دخترک برق میزد که پدر نمی دانست…دانشجوهای زیادی در سالن حضور داشتند؛دخترک همچنان نگاه میکرد...ثبت نام تمام شد؛پدر با اشک از دخترک ترم اولی اش خداحافظی کرد،چیزی در چشمان دخترک برق میزد و شاید در دلش که این برای پدر سخت مبهم بود.

سالن خیلی شلوغ بود..جشن فارغ التحصیلی...پدر هم هست اما نه از دخترک آن روزها خبری هست و نه از شادی پدر… 

فرشته ای آرام به روی من لبخند میزند...صدای اذان درگوش شهر پیچیده،کودک احساس من دل به جاده میسپارد...حیات یک عشق آغاز میشود...اندیشه هایی نو زاده میشوند...

کودک بیتاب به فرشته سلام میکند...لحظه ای غرق سکوت میشوند...فرشته اشک میریزد...کودک نیز...و سکوت آسمانیشان میشکند...خداوند دارد نگاه میکند...به فرشته...به کودک...به احساس مقدسشان...رویایی خیس میان هرسه جاری میشود...و دوباره سکوت...

کودک آن روزها انگار اسیر شده است و خدا در انتظار...چه کسی قفس را میشکند؟!پرنده ی درون من سخت بیتاب پرواز است...آرام ندارد...پرنده گاهی خسته میشود...

یکسال دیگر از جوانی ام گذشت...من آرام تر شده ام...شاید صاف تر...در شب تولد خویش سخت در اندیشه ی فردایم...در تب و تاب سفر...در تلاش برای تحقق هزاران آرزو...من همیشه پرامیدم...همیشه صبور...

پینوشت: من چه غریبانه تولد خویش را در تنهایی،انگار به سوگ مینشینم...در انتظار توام...

...و فردا "تو" می آیی...از مشرق رویاهای من...از پشت شب...از کنار تنهایی...از سمت خدا می آیی...در دل کویر...خندان و پر از تشویش می آیی...و من می فهمم غم سنگین نگاهت را...پدر صدایش بغض داشت...این صدا را هم می فهمم...اما من دلم و همه شهر را چراغانی کرده ام...چون "تو" قدم می نهی بر چشم های شهر...سال هاست روی نیمکت هایش تنها می نشینم...نیمکت ها را هم گلباران کرده ام...چه حسرت ها که به دل دارم...و فردا تو می آیی...کودک پر امید من...فرشته ی نازنین من...آغوش گرم من از آن توست...هستی و شیدایی...دیوانگی و دریایی از آن توست...خندان می آیی..! آبی و یاس من...سبز و آرام می آیی...آرام میگیری در پناه من...در قلب خدا... و تمام شد... 

پ ن۱ : بیتاب و در تب...پر از تسکینم...در اوج...در آسمان...تسبیح می گویم تنها پناه خویش را...

پ ن۲: جشن میگیریم...من و تو و "فقط خدا"...

ستاره ای زد و کودکی خندید.. راز چشمان تو را سخت میشود فهمید...

در آن صبح روحانی...چه کسی باورمیکرد نگاه تو ازآن من شود؟ چه غریب بود کودک من..وچه نزدیک خوشبختی...برای تو آسان نبود و برای من خوشبختی..!من عطش بودم و تو آتش..من سبز بودم و تو لاجوردی..تو زیبا بودی و پر ز یکرنگی...

..همسفر من شدی و شاید من همسفر تو...من پرغرور و عاشق تراز پیش تو را میخوانم و میخواهم عجیب..وجود مقدس تو را..و در اشک و آه خدایم را شکر میگویم..

امروز چشمان تو را دیدم...

امروز عشق را بوسیدم 

پ ن۱: من در همین بهار به رویاهایم نزدیک میشوم... باور من این است..

پ ن۲: قصه ی من و تو و کودکی و احساس چون خدا،در دست های خالی و چشم های منتظر جاریست...

پ ن۳: تا تو راهی نیست...

"دوستت دارم"

..پشت تردید این ثانیه ها...زخم ها و درد های این آدم ها،چشم های کودکی که انگار غم دارد به روی یک دنیا تازگی گشوده میشود...دنیایی که سخت میتوان شناخت فرق میان آدم ها و آدمک هایش را..کودک من سلام..!دست هایم گره خورده،به تو تعظیم میکنم..من همانم که در خواب میدیدی و گاه در رویاهای کودکانه ات...سلام..!من آمده ام غم غریب چشمانت را سخت باور کنم و ترانه ی زیبای قلب پاکت را به یگانه معبود خویش تقدیم کنم..و اما..تاب ندارم که بگویم:من خود نیز کودکم..ساده تر از تو..روزی تو بر آستان آبی من قدم میگذاری و لبخند میزنی به عشق و آرام میگیری در آغوش من و من در جاده ای خیس،برای وصال رویاهای تو هستی ام را میگذارم..من اشک های عاشقانه ی تو را می ستایم...من عبور شبانه ی تو را در آسمان،می بینم...شانه به شانه ی تو می آیم..و میدانم مقصد تو به کدام سو جاریست..جاری لحظات بارانی من..؟منتی بر من گذار..مرا به خاطر بسپار که سخت شیفته و دلداده ی تو ام...

                                                                     * تولدت مبارک *

پینوشت: و زایش سبز این بهار..و تمام میشود این روزهای طوفانی..معشوق من.."دوستت دارم"

..من آن پسرک شمع به دست...هر روز از کوچه ی خیال تو عبور میکنم...و تو فرشته ای چادر به سر، سر به زیر و آرام در من غروب میکنی..!؟؟خمیازه کشیدیم انگار..! 

..چشم هایت را دنبال میکنم...رو به خدا میروی...دوباره نگاه میکنم و در انتظاری شیرین مینشینم..و فردا...

در قلمرو سکوت من عشقبازی هست...سجاده هست...خدا هست...روی نیمکت گل سرخی هست و رازی نهفته در آن...دوست داشتم آن روز گوشه ی چادرت را محکم بگیرم...بو کنم...ببوسم...اشک بریزم...آرام بگیرم... 

من برای قلب پاک تو ایستاده ام "عزیز"...من برای پروانه های آبی اتاق تو همه شب ترانه میخوانم عجیب...و تو ای کودک زیبای من...معصوم مهربانم...مرا ببخش که گاهی فراموش میکنم سادگی کودکانه ی تو را...

پینوشت:  در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند

       

من چنینم که نمودم،دگر ایشان دانند

              عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی

عشق داند که در این دایره سرگردانند

آرامشی عجیب دارم...گرم و باورنکردنی چون دستان مهربان تو...منم و شرمساری لحظه هایم با تو...تویی و غروب های پرحادثه ات در کنار من...من چشمانت را دوست دارم...بر اشک هایت میبارم...با خنده هایت جان میگیرم...درنگ کن...محبوب من؟!یادم هست..!گریه میکردم و انگار تو بودی و میشنیدی صدای گریه های کودکانه ام را...من ساده هستم،مثل نگاه عروسک هایت...من بیتاب هستم و غرق در کودک درون خویش...از همان لحظه ای که چشم بازکردم بی تو گریستم، تا در روزهایی عجیب تو را یافتم...در غروبی سنگین...چشمانم برق میزد شاید و من آگاهانه خندیدم...ترانه ی عشق برای با تو بودن هایم سرودم...من،کودکی ام...روزها وشب هایم،لحظه هایم را صاف وساده تقدیم تو کرده ام...تو اینجایی پیش من...و تو خوب میدانی که چه بهای سنگینی را برای یک لحظه بودنم با تو پرداخت کرده ام...تو میدانی شاید راز درون مرا...تو میفهمی عمق نگاهم را...باورهایم را دوست داری و من آرام میخندم... 

پینوشت: یک سال دیگر از جوانی ام گذشت و من هنوز کودکم...کوچکم...سربه زیر و آرام...پر از عشق...پر ز بندگی...و معصوم من اینجاست...جشن میگیرد و میخندد و همه دنیای من همین است...

غروب شد...یادم باشد درغروب هوای دل صاف تو بارانیست...

یادم باشد دربهار...آن ابرهای تاریک...خیابانی که همیشه شب داشت و مغازه ای که شانه نداشت...برای سر سپردن تو...دلبری نداشت برای دلبردن ازتو و تو که نخواستی آن خوابگاه و خیابان را...آن آدم ها را...نگاه تو همیشه به آسمان بود و دلبری که همتا نداشت...

یادم باشد که تو چقدر آگاهی...یادم باشد آرزوهایت را...غم همیشگی چشمانت را...نگاه سنگینت را...آری من...کودک درون تو را میشناسم...عروسک تنهای گوشه ی اتاقت را...حرف های روی دیوار...در اتاقت را که به روی آدم ها میبندی،پشت در رو به خودت نوشته ای:"خدا هست" ومن نیز...اندیشه ی من...دست های من...دعای پدر...قلب کوچک کودک فرداهامان...و سادگی هامان...دیوانگی هامان...یادت هست..؟گل سرخ..."وحدت"میان من و تو...کنارخیابان...گرما زدگی ام که از شرم بود...و بعد درکوه...روی صخره ها...نقش ها بود...تقدیم هایی ازعشق...و بعدتر...زیر باران شانه به شانه قدم زدیم...خندیدیم...و در بهار بر عشق باریدیم...و پیمان بستیم باهم...و دربهاری دیگر...

آری...من تو را دوست دارم...اندازه ی رویاهایم...عدد ستارگان یادت هست؟من ساده تو را میخواهم...و میخواهم پرشور...پرغرور...من...شرم نگاه تو را میفهمم...رنجش نازک هرلحظه ی تو را...

غروب شد...من و آبی آرام بلندم،گرم عشق...دستهامان خالی و پر زبندگی خدا...پر زخنده...پر زعشق...باور داشتن ها و خواستن ها...باور غرور...باور جوانی مان...و من میدانم که تو مرا باور داری...عاشق بودنم را...آسمانم را...آرزوهایم را...خدای توانایم را... و تو...تو فقط عاشق باش... 

پینوشت:امروز چشمان تو را دیدم...

تو گریستی...خدا تو را دید...من عاشق شدم...آسمان لرزید...بهار بود...بر زمینیان بارید...و من چتر خویش را بی آنکه تو بفهمی برای یک عمر بر سر تو  و تو را در پناه خویش گرفتم...و اکنون روزها میگذرد و هنوز بی آنکه تو بفهمی. . . 

من برای قلب پاک تو...خنده های تو...اشک های عجیب تو آمده ام...از همان لحظه که میان گریه های کودکانه ات فقط تاریکی دنیا میدیدی...و بعد آغوش مادر را...لبخند زیبای پدر و چشم های من که از همان روز انگار در انتظار نگاه های غریب و عاشقانه تو بود... و تو آمدی برای درد های من...آغوش گرم و پرمهر من...و تو هدیه ای از خدا ...برای بیقراری ها...صبرهای من... و من میخواهم و همیشه میخوانم تو را... 

 **تولدت مبارک** 

 

پینوشت: فردا سالگرد پیوند مقدس من و توست ...دستانم آرام میگیرند در دست های پاک تو...من میرقصم و میخندم...و فریاد میزنم تو را... و خدا را سپاس...بسیار سپاس... 

چقدر خوب به یاد دارم گذشته را...رویاها و آرزوهای محالم را...سختی ها را...غروب های سنگین را...سکوت هایم را... بند ها را...اشک ها و درد ها را...یادم هست حرف ها را...چشم ها را...خرده گرفتن ها را...من کودک بی ادعا بودم...میشکستم و رد میشدم اما،در دلم رویایی شیرین و بزرگ بود... 

و اکنون خوشبختی تو نزدیک است و من از ته دل میخندم...

مادرم زمزمه میکرد در گوشم...از قصه ی فقر...دختران یتیم...و بعد ها من با چشم خود دیدم خنده های سرد کودک دست فروش را...ناله های پدری که نان شب نداشت...شب ها از درد شرمندگی خواب نداشت...پیرمرد روی پل...پسرک فال فروش...مرد عکاس...کولی فالگیر...و کودک تنهایی که سقفی جز آسمان نداشت ومن به سختی از کنار کودک دست فروش گذر میکردم...ومن همیشه در فکر بودم و میدانستم شاید که خدایی هست...برای چشم های خشکیده ی پدر...دلم میسوخت...

من میشوم انتخاب...برای حرکتی بزرگ...دنیا خواستگاه خواسته های من است...

خدا دستی داد...دستی میگیرم و شاید دست هایی...و خدا را بسیار سپاس...  

                                                                                                                     22مهر 88 

پینوشت: دوست دارم با تو باشم...در خیابانی سرد و تاریک...دست تو را محکم در دست گیرم...با تو بخندم...عشق بگیرم...

... غروب شد... آسمان که گرفت،کودکی گریست...غریب...محو شد...صدای گریه اش میان هیاهوی آدم ها...خدا را که دید،عاشق شد...خندید...سالهایی سخت گذشت...درس ها آموخت...جوان شد...پادشاهی که درون خویش را می ستاید...

من...در امتداد یک جاده...در رویایی خیس...و تو...همیشه تو...ای همسفر من...همنفس من...همزاد و همراه من...من...همه عمر...تو را پادشاهی میکنم...تکیه کن به شانه های من... 

۲۳ ساله شدم...