چه سکوت دلگیری دارد کوچه دلم ....... صدای قدم هایم به گوش میرسد و اکنون این قدم های آرام و خسته هستند که بر جاده می لغزند و در انتظار روزهای رویای ...... رویایی که تو را با آن دوست داشتم و دل بستم و شکستی حرمت فاصله مان را ......
نیمه شب است .... مردی از دور می آید..... نگاهی به من می اندازد و زود دور می شود !
اینجا به جز شب ها و زندگی ها ...... دل ها نیز تاریک اند !
اینجا کسی احساس مرا باور ندارد ...... اینجا کسی خبر ندارد از تو ..... از من ! حتی از خودش ......!
نشسته ایم خوش ..... دل به سایه ای بسته ایم که هر لحظه به حماقت و سادگی من و تو می خندد !
نقش های درهم .....رنگ هایی که هر کدام آواره اند مثل من ! و دلی که دیگر حرفی برای گفتن ندارد و همه حکایت از این دارد که من ...... دیوانه شده ام !