نمیدانم به اینجا، کُلبه ی تنهایی هایِ من سر میزنی هنوز یا نه اما همه چیز خوب است، بیشتر از حالِ دلم...خبر که زیاد است..روز تولدم هست..چون همیشه به روز تولدم که میرسم سخت اندوهگین میشوم..داشته ها و نداشته هایم بسیارند..برای من گذشته هنوز نگذشته..خیلی چیزها هنوز نگذشته..هنوز خیلی چیزها هست..بغض میکنم، از خودم میترسم...
پینوشت: ۳۳ ساله شدم..دارَمت..دارم..دارم..به گمانم تو هم...
و قصه از اینجا آغاز شد...درست در ساعت ۶ عصر.. التهاب، تردید، بیقراری و عشق و تنها عشق بود، هست و خواهد بود و این قصه یک پایانِ بازِ بی پایان دارد...
پینوشت: سالگرد آشنایی من با تو و تو با من بسیار مبارک است...
خدایِ خوبِ من، همیشه تو رو کنار و همراهِ خودم دیده، می بینم و حس میکنم.. از تو خیلی ممنونم...از اینکه هرچی ازت خواستم رو بدون هیچ چشم داشت و انتظاری به من هدیه میکنی...
پینوشت: ۳۲ ساله شدم و با هزاران آرزوی دیگر تو را میخواهم و میخوانم...
یک پرنده کنارِ یک پنجره..یک پرنده که فکر کوچ در سر می پروراند...شاخه گل های قرمز که قرار است تقدیم تک تکِ آدم هایی که عبور میکنند شود..یک کوچه که بویِ عشق میدهد انگار هنوز..نه کافه ای..نه یک جایِ دنج..می بینی آدم ها چقدر زود عبور میکنند؟؟ آدم ها همه چیز یادشان میرود..قضاوت..قضاوت..! یادگرفته ام قضاوت نکنم..پس چه کنم؟! باشد اما قول نمیدهم!! شد؟! انگار نشد...دوست دارم دوباره آرامِ آرام باشم..از باورهای قلبی ام جز خدا هیچکس دیگر خبر نگیرد...دوست دارم دوباره خودِ خودِ خودم باشم...پشت و پناه..رفیقِ راه..هرچند باور دارم حافظه ی آدم ها خیلی کند است و من میمانم تنهایِ تنها با آن تفکراتِ سه بُعدی عاشقانه و غمگینم...
برای من خیلی سخت است که خیلی چیزها را باور کنم...
پینوشت یک: قَدر نزدیکِ نزدیک است، گاهی نمیدانم با دُعا کاری از پیش میرود یا نه...
پینوشت دو: همیشه حرف های ناگفته ای در سینه دارم اما همیشه گوشِ شنوایی برای شنیدنش نیست...همیشه فرصت نیست...اجازه نیست و خیلی چیزهای دیگر که نیست...
راه مرا خواند و عشق تو را خواست...جاده پر از خطر بود و ما سرریز شدیم از خاطره...روزهای پر از التهاب و شب ها همه بی خواب، اشک و ماتم و شوق دیدار...تا بعد عمر، این شد قرار بین من و تو...قراری که تا همیشه برای من و تو برقرار است...یادش بخیر، حوالی 8 صبح بود که تو مرا در حوالی احساس خودت احساس کردی...و ما به هر آنچه که آرزو کردیم، رسیدیم و عشق، شغل و پیشه ما شد...امروز من هنوز با تو هستم و کوله باری از شادی و شور و احساس و هنوز خاطرِ تو را میخواهم...آری، من خودِ خودت را خواستم و میخواهم...
پینوشت: سالگرد اولین دیدارمون مبارک "عزیزم"
سال به سال را در دنیای پر از آشوب خود پرسه میزنم تا روز تولد تو بیاید و بتوانم تو را عمیقا شاد کنم...تو را غرق شور عشق کنم و امروز همان روز است...نمیدانم چرا همیشه دلم برایت تنگ است دختر فروردینی من...سخت است کنار کسی باشی که همه دنیای تو هست و تو باز دلت برایش تنگ می شود...عشق است دیگر...خدا میداند با من چه کرده است...خدا میداند...
پینوشت: برای من همه ی دنیا یک طرف است و لبخند تو در طرفی دیگر و من عاشق این طرف دیگرم...
تولدت مبارک عزیزم
دیدی که چگونه شد؟! دیدی چگونه آمدم؟! آمدنی که رفتنی در آن نبود...نیست...دیدی که سخت استوار ایستادم؟ ایستادی... دیدی که چگونه دست هایت را گرفتم؟ دیدی که چه شد؟؟!
آخر آن همه شیدایی و عشق، یک آغوش امن برای تو ، یک عمر باتو بودن برای من...بهتر از این نمیشد..! و تو همه را پیش چشم هایت دیدی...دیدی که چگونه شد؟؟ پیش چشم همه شان شد...همه آنهایی که حسرت ها بر دلهاشان نهادیم...
سالها گذشته و هنوز احساس من به تو یک ملودی آرام عاشقانه است...
امروز ما همه چیز داریم...عشق...شادی...شور...عزت و غرور و دست هایی که تا همیشه گرم است...
از تو ممنونم... دوستت دارم و سالگرد ازدواجمون مبارک...
کاش ای تنها امید زندگی، میتوانستم فراموشت کنم
یا شبی چون آتش سوزان دل، در مزار سینه خاموشت کنم
کاش چون خواب گران از دیده ام، نیمه شب ها یاد رویت می گریخت
مرغ دل افسرده حال و بسته پر، از دیار آرزویت می گریخت
کاش احساس نیاز دیدنت، از وجودم چون وجودت دور بود
در دلم آتش نمیزد آن نگاه، کاش آن شب چشم هایم کور بود
کاش از باغ خوش رویای تو، دختر اندیشه ام پر میگرفت
فارغ از اندیشه ی هجران و وصل، زندگی بی عشق از سر میگرفت
کاش آن شب در گلستان خیال، ای گل وحشی نمی چیدم تو را
تا نسوزم در خزان آرزو، کاشکی هرگز نمی دیدم تو را
کاشکی هرگز نمی دیدم تو را ...
استاد علیرضا شجاع پور
پینوشت: آن میوه ی ممنوعه را ما گاز گرفتیم! زخم شد و در خود پیچید اما هیچکس نمی دانست آن میوه را خدا فرستاده بود...
دوست نداشتم به این دنیا بیایم...
دوست نداشتم با این آدم ها باشم...خیلی سخت است..یک نبردِ تمام عیار..به بعضی هاشان دوست دارم یک شاخه گل سرخ هدیه بدهم..به بعضی های دیگر یک سبد مهربانی..و به یک نفر و تنها یک نفر عشق و تنها عشق، که مرا به گرمی یک سیب مانوس کند!
بعضی ها را نمیدانم چه می شود..چه می خواهند از این دنیایِ پر از درد...دنیایی که برای همه با درد آغاز میشود..با شیون های مدام..با خنده های مادر و شور پدر...
دوست نداشتم با این آدم ها باشم و تنها...
دوست نداشتم انقدر سادگی کنم...
دوست داشتم بیشتر کودکی کنم...بیشتر بخندم..کمتر سخت بگیرم..بیشتر عاشقی کنم...
دوست داشتم یک هنرمند باشم! هنرِ عشق ورزیدن را بیشتر، از تو بیاموزم...چگونه زلال بودن را..
اما...هنوز صاف و ساده ام...روحم تازه و جوان مانده است، احساسم ناب، بِکر و دست نخورده است انگار..شک ندارم، مرا به بهشت خواهند برد!! بهشت..جایی در همین نزدیکی..جایی که گم میشوم در یک شب سرد و روحانی، مرا می برند و دیگر نمی آورند! نمی دانم اما حس میکنم بهشت جایی است کنارِ سجاده ی نمازِ من..جایی پر از حسِ مبهم..کنار چادر سیاهِ تو..جایی بسیار شیک! خواستنی...
نمیدانم آخرِ قصه ی من چه می شود..نمیدانم یک دهه با تو بودن را چه کسی باور میکند..اصلا مهم نیست..اصلا..
گاهی فکر میکنم این دنیا یک ری استارت! کم دارد که هر جا هنگ کردی، با یک لمس ساده همه چیز را از نو آغاز کنی..خیلی جاها پیش می آید که باید سیستم درونت را ری استارت کنی و نمی شود!! خیلی وقت ها خیلی دردم می آید..خیلی..
و یادم می ماند که بعضی چیزها را یکبار و فقط یکبار می شود لمس کرد..مثلِ لمسِ یک دست..لمسِ یک احساس..لمسِ یک گیسوی پریشان و بلند..باور دارم یکبار می شود عشقِ حقیقی را لمس کرد...
و عشق چیز عجیبی است جِدا...می سازد و خراب میکند..میشکند و تباه میکند! میخندد..سیاه میکند!
می دانی..؟ عشق به بعضی ها می سازد و به بعضی دیگر نه!! از خدا ممنونم که عشق به من ساخته است..خوب مرا شناخته..خیلی خوب!
پینوشت یک: سی و یکساله شدم...
پینوشت دو: خدایِ من، خودم و همه چیزم را به تو سپرده ام..همه چیزم از توست...هرجا خواستی ببر...