شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

safarkarde

کودک احساس من ؟

آینه را بردار ..... بنگر !

همانی که در آینه می بینی روزگاری میشود بزرگ

قلب پاکش را بر آسمان جای میگذارد به زمین می آید

فتنه ها می انگیزد میشکند ...... شکسته میشود

دل میبندد .... خراب میشود

عشق میسازد ..... تباه میشود

میرود و سیاه میشود ......

کودک می شنید اراجیف مرا !!! ناگهان به خود آمد

آینه را شکست !

گفت : دیگر نمیبینم !

کودک تو همیشه میخواهد کودک بماند !!

خندیدم و گفتم ..... کاش اینگونه باشد

راستش خیلی دوست دارم همون کودک با احساس و پاک باشم .....