شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

... غروب شد... آسمان که گرفت،کودکی گریست...غریب...محو شد...صدای گریه اش میان هیاهوی آدم ها...خدا را که دید،عاشق شد...خندید...سالهایی سخت گذشت...درس ها آموخت...جوان شد...پادشاهی که درون خویش را می ستاید...

من...در امتداد یک جاده...در رویایی خیس...و تو...همیشه تو...ای همسفر من...همنفس من...همزاد و همراه من...من...همه عمر...تو را پادشاهی میکنم...تکیه کن به شانه های من... 

۲۳ ساله شدم...