شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

ثانیه ها را میشمارم...تک به تک...از آن لحظه ای که عشقِ تو بر این دل نشست...پله ی اول...آغاز  این سفر و چه سخت گذشت...و ثانیه های بعد که چشمانم برقِ چشمانِ پاکت را گرفت و چه دردهایی که انگار در ثانیه ای عبور کردند،ثانیه ای که جانم را گرفت و چه شادی هایی که برایم ماندگار شدند؛سرکشی های عاشقانه مان..جسارت های کودکانمان...می خواهم به همه شان خوب فکر کنم...نگو که فرصت فکر کردن نیست،نگو که قفسی هست،حوصله ای نیست...

امروز تو برای پدر دلت تنگ میشود و برای مادر نیز و من یادِ آن اشک های سال های دوری مان می افتم...چقدر سخت است تنهایی،و غربت بیشتر...آری تو در شهر غریبی،ولی من به خود می بالم که همه کسِ تو ام...وقتی دلت برای خانه ی پدری تنگ میشود،برای آن سفره و چای و اِیوان...برای آن پهنایِ سادگی،آن افقِ ناپیدای آرزوهای کودکی...آن بُعدِ بالندگی...و من شرمنده می مانم که اینجا همه چیز رنگ دارد،رنگِ بیگانگی...اندیشه ها پلید اند،چشم ها دور از وارستگی...

من دلم تنگ میشود برای شهرِ عشقمان...برای آن پارکِ خاطره ها...آن کوچه ی خلوت و دلگیر...آن خیابان های تردید؛یادت هست؟؟ با فاصله قدم میزدیم،پشتِ هم...هر فاصله دلهره ای داشت عاشقانه،پر از تشویش...صدای طپش های قلبِ نازکِ تو را میشنیدم...قلبِ پاک و ساده ی یک دختر را...و این اولین بار بود که این صدا را میشنیدم...شب که میشد دلهره به اوج میرسید،برقِ آسمان چشمان مرا  میگرفت،شهر خاموش میشد،سکوت خانه ها را میگرفت...مستی و شیدایی بود که حریم ما را در آغوش میگرفت و من تا صبح به فرداهای رویایی خویش با تو،فکر میکردم و صبح،نشاطِ جوانی ام با تو طلوع میکرد و عزادار عصرِ خداحافظی میشدم،عصری که باید غریبانه و آرام می رفتم،که نکند آدم ها بفهمند من تو را می خواهم...گِردیِ آن ترمینالِ خلوت را که بارها دور میزدم و به گَردِ تو نمی رسیدم؛تو آرام تر،رفته بودی...و چشمان من در راه برگشت تا خودِ صبح خیسِ اشک بود.چقدر برای تو بیتاب میشدم،تب میکردم و بی خواب میشدم...

قصه ی این عشقِ بی پایان و ثانیه هایش روزی در آسمان برقی میزند و ستاره میشود...و مردم ِ شهر همان لحظه در خوابند...