شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

...و فردا "تو" می آیی...از مشرق رویاهای من...از پشت شب...از کنار تنهایی...از سمت خدا می آیی...در دل کویر...خندان و پر از تشویش می آیی...و من می فهمم غم سنگین نگاهت را...پدر صدایش بغض داشت...این صدا را هم می فهمم...اما من دلم و همه شهر را چراغانی کرده ام...چون "تو" قدم می نهی بر چشم های شهر...سال هاست روی نیمکت هایش تنها می نشینم...نیمکت ها را هم گلباران کرده ام...چه حسرت ها که به دل دارم...و فردا تو می آیی...کودک پر امید من...فرشته ی نازنین من...آغوش گرم من از آن توست...هستی و شیدایی...دیوانگی و دریایی از آن توست...خندان می آیی..! آبی و یاس من...سبز و آرام می آیی...آرام میگیری در پناه من...در قلب خدا... و تمام شد... 

پ ن۱ : بیتاب و در تب...پر از تسکینم...در اوج...در آسمان...تسبیح می گویم تنها پناه خویش را...

پ ن۲: جشن میگیریم...من و تو و "فقط خدا"...