شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

کاش ای تنها امید زندگی، میتوانستم فراموشت کنم

یا شبی چون آتش سوزان دل، در مزار سینه خاموشت کنم

کاش چون خواب گران از دیده ام، نیمه شب ها یاد رویت می گریخت

مرغ دل افسرده حال و بسته پر، از دیار آرزویت می گریخت

کاش احساس نیاز دیدنت، از وجودم چون وجودت دور بود

در دلم آتش نمیزد آن نگاه، کاش آن شب چشم هایم کور بود

کاش از باغ خوش رویای تو، دختر اندیشه ام پر میگرفت

فارغ از اندیشه ی هجران و وصل، زندگی بی عشق از سر میگرفت

کاش آن شب در گلستان خیال، ای گل وحشی نمی چیدم تو را

تا نسوزم در خزان آرزو، کاشکی هرگز نمی دیدم تو را

کاشکی هرگز نمی دیدم تو را ...


  استاد علیرضا شجاع پور



پینوشت: آن میوه ی ممنوعه را ما گاز گرفتیم! زخم شد و در خود پیچید اما هیچکس نمی دانست آن میوه را خدا فرستاده بود...

همخواب رقیبانی و من تاب ندارم
بی‌تابم و از غصه ی این خواب ندارم

دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست

بسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست
اما به ستمکاری آن عهد شکن نیست

پیش تو بسی از همه کس خوارترم من
زان روی که از جمله گرفتارترم من

روزی که نماند دگری بر سر کویت
دانی که ز اغیار وفادار ترم من

بر بی کسی من نگر و چاره ی من کن
زان کز همه کس بی کس و بی‌یارترم من

وحشی بافقی


پینوشت: حرفی نیست...اگر هست، دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست!