شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

در کوچه باغهای این شهر غریب ... شهری که از پاییز دلها لبریز است ... صدای پای خدا می آید ... شاید فقط من آن را حس کنم ...

و دل من از حادثه ها لبریز است ...

و من خوشه ای از باران می چینم ....عاشقانه به دست های پاک تو میسپارم ... دستانی که گرم اند ... از حادثه عشق ... و تو ... یاس رازقی من ... نگاهت هر لحظه مرا میخواند ... تو را به همان خدایی که دوستش میداری ... التماس نگاهم بی پاسخ مگذار ... مسافر تو ... کودک است ... باران زده است ... کوچک است ... با تو بزرگ میشود ... صبوری تو را میحواهد ...

گوش کن ... به یاد یک حادثه ... میان بغض و گریه ام عزیز ... آنجا که بر فراز کوه عاشقانه دل سپردیم ... به هم ... آنجا که صدای عشق به گوش خدامان رساندیم ... آنجا که آرام گرفتیم ... آنجا که آدمک ها را به سنگ ها سپردیم ... پا نهادیم ... بالا رفتیم ... قدم در راه خدا نهادیم ...

و من در همان حس عاشقانه و غریب ... تو را شناختم ...

از همان روزها که شکستن را تجربه میکردم ... از همان روزها که التهاب قلب نا آرام خویش را به آسمانها سپردم  .... همان روزها که دست به دعا میگرفتم ... همان روزها که می سوختم از دوری و تنهایی ... همان روزهای انتظار ... انتظاری شیرین و سخت برای او که می آید ... آرام و غریب ...او که نامش ... گمشده ... بود . همان که درد مرا میدانست ...

این روزها صدای آدم ها کهنه و غریب است ... صدای تکرار هاست ...

و من هر لحظه تو را به حسین (ع) و  زهرا (س) ... به خدا میسپارم ...

 

پینوشت  ۱: اندیشه هایم پریشان است و شادمان از آنکه باز مینویسم ...! اما نه تنها روی دل ... که روی کاغذ هم عاشقانه ... برای تو ... مینویسم ...

پینوشت ۲: الان یه خبر خیلی خوب شنیدم ... خوشحالم ... مثل تو ...