شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

نی

شبی دیدم کنار بوستانی

                                    فتاده یک نی از دست شبانی

    نشستم با تانی در کنارش

                                           گرفتم از رخش گرد و غبارش

بنال ای نی که دنیا را بقا نیست

                                    چو آرامش در این دار فنا نیست

    بنال ای نی نماند جاودانه

                                         به جز عشق و نوای عاشقانه

بنال ای نی که یار دلربا رفت

                                   نمیدانم که از پیشم کجا رفت

    بنال ای نی چو لغزد عکس مهتاب

                                                به روی صفحه لغزنده آب

بنال ای نی که بر دل افکند شور

                                      نوای ناشناس مرغی از دور

    بنال ای نی که آوای شباهنگ

                                           زند بر قلب زار عاشقان چنگ

میان شاخه های بید مجنون

                                 ز بس نالد ز منقارش چکد خون

    نسیم باغ با عطر اقاقی

                                       همی گوید که دنیا نیست باقی

بنال ای نی که این دنیا سراب است

                                        بنای زندگانیها بر آب است

    که میگوید در این باره سخنها

                                             نسیم رهگذز با نارونها .....

بنال ای نی چو آید بوی نرگس

                                 به خوبی عطر او را میکنم حس

    همه بی روح و بی ایمان و مرده

                                            بدین دنیای فانی دل سپرده

بیا ای یار انسانهای خسته

                                  تسلی بخش دلهای شکسته

    بیا خود چاره بیچارگان باش

                                                   فروغ کلبه آوارگان باش

 

و دلم گرفته است و هوای دل طوفانی است ......

 

 

خطی از شیطان .....

دیشب خواب شیطان را دیدم ......

دیشب یعنی همین امروز ! چون مدت هاست شب و روز برایم یکی شده اند .چه فرقی میکند وقتی همیشه در خوابی روزها هم شب است ......

میگفتم ......

وحشتناک می خندید ! شیطان را میگویم .میدانی خیلی خوشحال بود .حرف هایی با من داشت ......گفت دوستت دارم عزیزم ! من هم گفتم ما اندکی بیشتر و کلی خندیدیم .......

گفت تو هم مثل خودم هزار و یک رنگی و پنهان در رنگ های جماعت و خلاصه که آفرین !

خیلی عجیب بود .....نمیدانم چه شد که حرف هایی زیر لب زمزمه کردم و چند تایی شدیم و تا میخورد زدیم او را ......کم کم ناپدید شد و برقی زد و رفت ......!

آن جمله های عجیب و زیبا که به گوشش خواندم بدجور دیوانه اش کرد ..... طاقت زیبایی را نداشت ...... خیلی ترسیده بودم ......قیافه عجیبی هم داشت !

چند ثانیه بعد هم از خواب پریدم و دنیا امن و امان بود .......نمیدانم شاید هم برای من .......

فال حافظ هم گرفتم ......آن هم عجیب بود ......

اصلا همه چیز برایم عجیب شده ! هر لحظه در حیرت ثانیه های پیشم .......

دیگر نمیدانم .......

عزیز حرف ها را با آهنگ زیبای دلت گوش کن .......

آبی باشی و به رنگ دریا نه به سیاهی دل ما .......

این هم یادگاری از شیطان برای من ......

آرام بخوان مهربان

 

دروغ

باری دیگر بسم الله .....

گفتم دلم گرفته است چند ماهی است .....پریشانم ! بر گشت و گفت مگر دل هم داری ؟

گفتم بی دل بودم از همان روز اول مگر نمیدانستی ! آدم ها دل دارند ....من که آدم نیستم ! گفت میدانم بی خود توضیح نده  !

گفتم من مسافر باران بودم .... کوله بار بستم که با تو سفر را آغاز کنم .....گفت آغازی نیست ....

تو که اینقدر تنهایی را دوست می داری .....خوب با تنهایی برو ! آمدیم و ستاره آسمان آبیت با تنهایی جفت افتاد و ......آری !!!! دروغ می گویی .....دروغ

آهی سرد کشیدم و سکوتی دردناک وجودم را فرا گرفت . نمیدانستم این همه حرف را بر دوشم چگونه تحمل کنم .....

گفتم من تشنه یک احساس بودم .....گفت جرعه ای آب سرد بنوش خوب میشوی !!

راستی من آب نمی آورم .....میدهم دیگری بیاورد ......منتظر نباش !

باز گفتم به آدم ها دروغ گفته ام که من آدم هستم اما تک تاری از دروغ برای تو نبافته ام .....

گفت حتما بافنده خوبی نبوده ای علتش این است و الا حتما میبافتی !

گفت شنیده ام سفرکرده ای و اهل دل و.....اینها یعنی چه ؟

گفتم داستان همان کوله بارست که بستم و عزم سفر کردم .

همان اول راه کوچه اول مرا باز گرداندند و قفل غم را بر دلم و آهسته در گوشم خواندند .....رسوای زمانه میشوی پسرک تو از جنس سفر نیستی .....همان بهتر که همیشه گوشه ای دلگیر و آرام بنشینی و بگویی دلم گرفته است و منتظر باشی .....

گفتم من در باور نگاه تو مانده ام......تو مرا باور کن .....نگاه ها هم مهربان میشوند ....

گفت این را هم دروغ میگویی .دهانت را ببند ......تو از من نیستی . کدام باور؟ کدام  نگاه ؟

از چشمانم خجالت بکش .....

این را که شنیدم آرام گریستم و باز هم حرف دل را در سینه ام شکستم و گفتم باشد حق با توست ......

دروع میگویم .....دروغ .....

 

درد و دل

هو

از سفر آخر بر می گشت. دلش بد جوری شکسته بود. خودش رو تو سکوت پرهیاهوی فضای اطرافش گم کرد .

صداش رو تو دلش خفه کرد . وقتی بغض سنگین تو سینش شکست آروم آروم گریه کرد .....

دستش رو گرفت جلو صورنش که فقط خدا اشک هاشو ببینه .... پسرک خیلی دلش از آدما پر بود ..... از خودش بیشتر ....

خیلی خسته بود اما به غیر از اشک های پنهون هیچی به چشم هاش نمی اومد ....

چشم هاش سرخ شده بود .تا حالا این جوری اشک نریخته بود ..... یه جورایی به جز دلش کمرش هم شکست .....

ضبط صوت هم یه آهنگی پخش میکرد .... . خدا مهربونه یار بی کسونه خودش خوب میدونه ....

هنوز صداهای اون شب تو گوششه ..... شب عجیبی بود !

اونقدر اشک هاشو لا به لای دستمال های سفید قایم کرد که یه جاهایی دستمال ها هم براش اشک ریختن .... 

دلشون سوخت .... گفتند کجای عالم یه جوون اینجوری اشک میریزه ؟

بابا این دیگه خیلی بد بخته !

پسرک آتیش شده بود . دیگه یادش موند که اگه یه روزی مهربونی از سر کوچه دلش پیچید که بیاد سراغش .....

 اون از آخر کوچه بپیچه و داد بزنه ....آی مهربونی دیگه سراغ من نیا !

قربون صفات برم ..... من دلشو ندارم .... من یکی آدمش نیستم .... بی خیال ما شو ....

من اصلا آدم نیستم .....میدونی چرا ؟

چون دیگه وقتی هرجا بویی از دوست داشتن میشنید ..... بد جوری دلش می لرزید ....

از خداش خواسته بود که آخدا دلم رو یه بار لرزوندی که بهم بفهمونی این سه حرفی که عالمی رو حیرون خودش کرده چیه ؟

این عشق چیه ؟ والا نفهمیدیم ..... دیگه نلرزون که این دفعه اگه بیاد سراغم میترسم که به غیر از دلم قدمام رو هم بلرزونه .....

دیگه تو رو هم که خدای منی ..... همه چیز منی یادم بره ! ما رو قلم بگیر .... ما جیگر شیرنداریم که بخوایم بریم سفر عشق .....

 ما رو دریاب !

پسرک دلش درد نمیکرد ..... درد دلش زیاد بود که زد به دریا ......

اشک هاشو که ریخت کم کم آروم شد ..... خیلی آروم ..... یه جورایی خفه شد ......

توی بغض صداش هزار بار مرد و زنده شد ...... دیگه نمی خواست چیزی بگه !

از همون شب کفش های سفر رو بوسید و آویزون کرد چلوی آینه تا همیشه یادش بمونه که .......

دیگه تنهای تنها بود ..... اون مونده بود و دلش و یه ماه که همیشه بالا سرش داره و خدایی که خیلی ماهه ......... خیلی .....

از اون شب دیگه چشم هاشو به روی دلش بست .....

اما میدونی پسرک هنوز عاشق ...... عاشق ...... عاشقه ....

دلتون دریا

به نام مهر ....

غروب آخرین روز رمضان هم رسید و من همچنان در پس این روزها به دنبال چه میگردم  ؟
از پی آینده ای نه به تاریکی و سردی این روزها .....
 آینده ای که مرا میسازد و منی که آینده را زیبا میسازم .
نمی دانم که سالی دیگر این روزها کجای زندگیم .... کجا آباد دل باشم یا نا کجا آباد عقل !
دوباره نم نم باران رحمت هم آمده .....

میگویند فطر نزدیک است .... برخیز که عید پیش روی توست .

رمضان که کم کم از کوچه ها میرود و من دلتنگ میمانم که نکند محبت از دل ها برود !

می خواهی بوی این ماه عزیز در کوچه پس کوچه های شهر همچنان طنین انداز باشد ....

خدا را شاکرم و از او خواسته ام روزهای پیش رو را محکم قدم بردارم !

دیگر غم به دل نیاوریم و دور خود دیوانه وار نگردم .....

عمری در عرض تپیدم و هیچ ندیدم .....اینک میخواهم قدری قدم ها را طولی کنم !

 

عزیزان عیدتون مبارک

هو

درد و دل با خودم !

غربت .... اشک .... دلتنگی ....

                       از بس که خوشست گریه کردن !

روی یه پله توی یه پارک خلوت و سوت و کور توی دیار غربت

 توی یه شهر غریب که انگار آدماش نگاه چندان مهربونی ندارند نشستی !

بغض عجیبی گلوت رو میگیره ....

 اشک تنهایی از چشمات روی گونه های خشکیدت جاری میشه ....

 این دلته که میشکنه از غربت و تنهایی .... بی کسی ...

از اینکه کسی رو نداری .... همه کنارت میذارن ....
تازه میفهمی که چقدر تنهایی ....
فقط شلوغی ها و زرق و برق هاست که تو رو سرگرم خودش میکنه ....
و نمیذاره بفهمی که دل هیشکی با تو نیست !

یه کم که از آدم های دور و برت دور بشی .... تنهایی و غم میاد سراغت ....

 میگه آی عزیز دردلت خیلی بزرگه ..... تنها موندی ؟

بمیرم واسه اون دلت !

بمیر حتما ! که چی ؟

تو که به همه میگی بزن به دریا .... فکر نمی کنی خودت دریا رو گم کردی ....
آسمون رو چطور ؟

آهان یادم اومد .... انگار خودت رو گم کردی !!!

ببین یه سری به خودت بزن !

شبای آخره ها .... نکنه دست خالی برگردی !

اینقدر رو مخ من راه نرو بچه .... میذارم میرما ....

خوب برو ! حالاکجا میری ؟تو که کسی رو نداری بد بخت !

چرا یکی هست .... قربون مرامش ! همیشه تحویل میگیره !

میرم اونجا ....

باشه .... من که نمیدونم چی میگی ... رفتی سلام ما رو هم برسون !

تو که از خودمونی .... به روی چشم !

فقط یه چیزی .... بر نگشتم حلالم کن .... 

  

   پارک دهخدا

توی یه شهر غریب

   ۲۲/۶/۸۴ 

به نام آنکه زنجیر مجانین را به لرزه افکند
گاهی زندگی در شاید و اما و اگر می ماند !
گاهی خودت را هم فراموش می کنی !
گاهی دلت برای همه تنگ میشود به جز خدا و خودت ...
گاهی زندگی سیاه و باریک میشود آن قدری که نمیتوانی خود را در آن سکوت و تاریکی پیدا کنی !
مهربانی ... صفا ... عشق و هر آنچه که عمری در پی آن بودی ....همان دیدن ها ... گریستن ها
دوست داشتن ها ... همه از خاطرت می روند و بیگانه میشوند !
و اینجاست که باید به آن بالا ها سری بزنی و زیر لب گویی :
مهربان دستان توست خدایا ....
به دنبا ل تو میگردم !
مرا دریاب ....
الهی می دانی که چه اندازه دلتنگم ! باران هم که نمی آید و برکت هم که از نگاه سرد آدم ها
رخت بر بسته و اینک من مانده ام و واژه های پشیمانی ....
و دلی که خسته است ...شاید از سفر .... شاید از احساس !
آه که خسته ام !
در این شب ها فقط خودت ....

دوستای عزیزم تو این شب ها که سرنوشت یک سال هر کدوم از ما ها رقم می خوره ... از همتون التماس دعا دارم ....
ممنون همه شما
یا علی