شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

تو گریستی...خدا تو را دید...من عاشق شدم...آسمان لرزید...بهار بود...بر زمینیان بارید...و من چتر خویش را بی آنکه تو بفهمی برای یک عمر بر سر تو  و تو را در پناه خویش گرفتم...و اکنون روزها میگذرد و هنوز بی آنکه تو بفهمی. . . 

من برای قلب پاک تو...خنده های تو...اشک های عجیب تو آمده ام...از همان لحظه که میان گریه های کودکانه ات فقط تاریکی دنیا میدیدی...و بعد آغوش مادر را...لبخند زیبای پدر و چشم های من که از همان روز انگار در انتظار نگاه های غریب و عاشقانه تو بود... و تو آمدی برای درد های من...آغوش گرم و پرمهر من...و تو هدیه ای از خدا ...برای بیقراری ها...صبرهای من... و من میخواهم و همیشه میخوانم تو را... 

 **تولدت مبارک** 

 

پینوشت: فردا سالگرد پیوند مقدس من و توست ...دستانم آرام میگیرند در دست های پاک تو...من میرقصم و میخندم...و فریاد میزنم تو را... و خدا را سپاس...بسیار سپاس...