تو گریستی...خدا تو را دید...من عاشق شدم...آسمان لرزید...بهار بود...بر زمینیان بارید...و من چتر خویش را بی آنکه تو بفهمی برای یک عمر بر سر تو و تو را در پناه خویش گرفتم...و اکنون روزها میگذرد و هنوز بی آنکه تو بفهمی. . .
من برای قلب پاک تو...خنده های تو...اشک های عجیب تو آمده ام...از همان لحظه که میان گریه های کودکانه ات فقط تاریکی دنیا میدیدی...و بعد آغوش مادر را...لبخند زیبای پدر و چشم های من که از همان روز انگار در انتظار نگاه های غریب و عاشقانه تو بود... و تو آمدی برای درد های من...آغوش گرم و پرمهر من...و تو هدیه ای از خدا ...برای بیقراری ها...صبرهای من... و من میخواهم و همیشه میخوانم تو را...
**تولدت مبارک**
پینوشت: فردا سالگرد پیوند مقدس من و توست ...دستانم آرام میگیرند در دست های پاک تو...من میرقصم و میخندم...و فریاد میزنم تو را... و خدا را سپاس...بسیار سپاس...