شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

ترانه های زندگی من...برای تو از کودکی ساده میگویند...از خنده هایش...روزها و شب هایش...نادانی هایش...اشک هایش...هوای خواستنش...و عشقی که خالص برای تو دارد...  

بهار که می آید دلم تنگ میشود...برای آن همه سختی...که برای با تو بودن کشیدم...چه روزها و چه شب هایی...سخت اما آتشین...و آغاز این جاده رویایی شیرین با خود داشت و امروز شیرین تر... 

بهار که می آید با هم...زیر باران میرویم...چتری از عشق به روی قامت تو میگیرم...و زیبایی تو را...در آغوش میکشم...و تو در نگاه آدم ها نیز...همه هستی من میشوی...و من با اشک آرام میخندم... 

بهار که می آید تو نیز به من لبخند میزنی...من از تو آموختم عاشق بودن را...زیستن را...خندیدن را...بودن را...و شرمسارم از تو...و خدای تو...خدایی که در نگاه تو جاریست وقتی تو...به من می نگری... 

بهار که می آید... 

پینوشت: پیوندی مقدس در پیش است...تماشاگه عشق باشید...