شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

...

...

...

پینوشت:

درست یک ماه دیگه ...

 

...

چشم های خونبارم از اشک... نگاهی به ساعت...صفحه گوشی...جلوی آینه پسرکی ایستاده است... به چشمان خویش خیره میشود...ساعت حدود ۱۲ شب... انگار خدا دارد بخشی از زندگی را از او میگیرد...در دلم غوغاست... تنم لرزان است... انگار بار دیگر خدا ... شکست مرا ...دارم مینویسم ... از خودم ... از او... دستانم میلرزند...آرام وشکسته از درد ... اتاق را قدم میزنم ... اتاق آبی من... کوچک است ... مثل دلم ... رنگی از سادگی دارد...دیوارها فریاد میزنند... درحجمی از درد...

                                                       دارم تنها میشوم ...

سکوت میکنم... باز دستانم میلرزند... اشک ها بر گونه هایم میریزند... به خودم میخندم ... آرام ... بی صدا ...حس غریبی مرا میخواند...آهسته به من میگوید : فراموش میشوی..!! باوری تلخ است...آهسته تر میگوید : کسی دارد حریم مسافر را میشکند ... نمیدانم ... کاش چشمان مرا میدید...چشمانی که این صفحه را نمی بینند...خدا... خدا ... که رویا باشد...اشک هایم را غریبانه پاک میکنم ... پدر نبیند... میروم بیرون اتاق ... هوایی بخورم..!!!

شاید خداحافظ ...

پینوشت : اندکی صبر سحر نزدیک است