خورشیدِ امروز که طلوع میکند،تا غروبش برای به این دنیا آمدنت لحظه شماری میکنم...غروب که میشود پر از التهاب میشوم...شاد و سرخوش؛انگار آرام میشوم...آرامش میگیرم...دست به دعا میگیرم و خدا را به خاطر این هدیه آسمانی از تمام قلبم شکر میگویم و بعد،نگران و پر از تشویش میشوم...برای آن همه روزها و شب هایی که بی من،غرق در دنیایی از صبر و شکیبایی میشوی و خدا می داند که روزهای طوفانیِ تو کِی تمام میشود...من برای لحظه لحظه ی کودکی تا امروز و حال و فردایِ تو دغدغه هایی بس سنگین دارم...یرای همه ی لحظات تو،غصه دار و غرق در اندوهم...
تو که می آیی با خود سادگی می آوری...پاکی و صداقت؛شادی و شور؛روحیه و نشاط؛امید و انرژی...بانوی"من"؟ نکند میان این همه روباهِ شهر،گرگِ بیابان شده باشی؟! نکند سادگی هایی که عاشقش بودم را به مردمِ شهری سپرده باشی؟! نکند فراموش کنی دلِ من عاشق تمام کودکانگی و یکرنگی توست؟؟ یادت بماند من،خوب بودن؛دلدادگی،هنر عشق ورزیدن؛همه را از تو آموخته ام...
غروب شده...در کنار پدر برای تو جشن میگیرم و از ته دل با خنده های رضایت توِ،میخندم...
** تولدت مبارک **
پینوشت۱: مرا دوباره باور کن...
پینوشت۲: فصلی تازه داریم...این فرصتِ تازه گی را دریاب...