شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

خورشیدِ امروز که طلوع میکند،تا غروبش برای به این دنیا آمدنت لحظه شماری میکنم...غروب که میشود پر از التهاب میشوم...شاد و سرخوش؛انگار آرام میشوم...آرامش میگیرم...دست به دعا میگیرم و خدا را به خاطر این هدیه آسمانی از تمام قلبم شکر میگویم و بعد،نگران و پر از تشویش میشوم...برای آن همه روزها و شب هایی که بی من،غرق در دنیایی از صبر و شکیبایی میشوی و خدا می داند که روزهای طوفانیِ تو کِی تمام میشود...من برای  لحظه لحظه ی کودکی تا امروز و حال و فردایِ تو دغدغه هایی بس سنگین دارم...یرای همه ی لحظات تو،غصه دار و غرق در اندوهم...

تو که می آیی با خود سادگی می آوری...پاکی و صداقت؛شادی و شور؛روحیه و نشاط؛امید و انرژی...بانوی"من"؟ نکند میان این همه روباهِ شهر،گرگِ بیابان شده باشی؟! نکند سادگی هایی که عاشقش بودم را به مردمِ شهری سپرده باشی؟! نکند فراموش کنی دلِ من عاشق تمام کودکانگی و یکرنگی توست؟؟ یادت بماند من،خوب بودن؛دلدادگی،هنر عشق ورزیدن؛همه را از تو آموخته ام...

غروب شده...در کنار پدر برای تو جشن میگیرم و از ته دل با خنده های رضایت توِ،میخندم...

** تولدت مبارک **

پینوشت۱: مرا دوباره باور کن...

پینوشت۲: فصلی تازه داریم...این فرصتِ تازه گی را دریاب...