شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

اگر امشب بمیرم چه می شود؟ دارم با خود فکر میکنم..در سوگِ من چه کسی ناله خواهد کرد؟مادر؟عشق تو؟پدر که نه..شاید دوستی در دور دست.حسِ مرگ دارم..پایانِ یک عشقِ بی پایان..مرگی آرام،در همین خانه؛میان بهت مادر،داغی که بر دل میگذارم خیلی سنگین است؛این را میدانم…

عشق من؟ یادگاری های مرا از جعبه بیرون بگذار؛تفکراتِ سه بعدی مرا قاب بگیر..بر روی قلبِ پاکت،از خاطراتِ من تندیس هایی بساز؛برایم بخند،با صدای بلند..خیلی بلند؛من شادیِ تو را،خنده های عمیقت را،دوست میدارم..روحم شاد میشود؛آه..خیلی وقت است آرام،تلخ و تاریک میخندی..

شعرهایت را برایم بنویس..نه فقط رویِ سنگ بالینم،روی کاغذ،هر شب بنویس و شب هایِ جمعه که بر مزار من حضور میابی،با صدای زیبایت برایم بخوان…برایم کودکانگی کن؛من کودک بودنت را می ستایم.گیسوانت را هر غروب به هیاهوی بادها بسپار..سالهاست که بادها را برای هر تار مویت فرش چین کرده ام.روز تولدِ من جشن بگیر؛فقط با یک شاخه گل سرخ و یک شمع سبز که به یاد سبز بودن لحظه هامان روشن میکنی..روی نیمکت ها مَنشین..در چشمان هیچکس خیره مشو..

و چادر سیاهت؛حسرتِ چشمانِ من است؛در شهر،بر تن کن؛چادر،قامتِ سرکشِ تو را،می ستاید...

و اما مادر؟برای من سیاه پوش میشوی..آخر من جوانم و پدر؟نمیدانم با تو از کدام لحظه بگویم؟همه سخت،سرد و تلخ اند..میدانم که با مرگِ من،تو نیز آسوده  میشوی..

من روزی غروب میکنم؛روزی که شب طلوع میکند و عشق رو به سیاهی می رود؛مرا به خاطر بسپار؛من میخواهم امشب بمیرم؛باور کن..دارم سخت اشک میریزم.چند خاطره از من به جا مانده است،چند حرف ناگفتنی؟آهسته بشمار..این دوری بی پایان..این عُمرِ من،تمام میشود...