شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

و غروب میشود...صدایِ اذان در گوشِ شهر پیچیده...التهاب پدر اوج میگیرد و مادر درد سنگینی را به جان میخرد و همین لحظه کسی در انتظار است...انتظاری سخت برای فردایی روشن...کنار همین کوچه کودکی دستانش را به نگاه سردِ آدم ها تقدیم میکند و مادری غمگین به آسمان خیره میشود و پدری بر سر سفره سکوت اختیار میکند...دخترکی بهانه میگیرد...آن سو تر انگار جوانی سخت می گرید...فقر و غفلت بیداد میکند،عشق و بیداری خاموش میشود.شیونِ نوزاد به گوش میرسد،پدر انگار پرواز میکند و مادر پاکِ پاک میشود و انتظار یک دخترک آغاز میشود...این صدای گریه های نوزادیست که دنیا ندیده بی پرده می گرید...گریه برای روزهای سختی که در پیش است...شب های تنهایی...گریه برای دختری بی پناه...پدری شرمسار...مادری نگران...خیابانی سرد،کوچه  و کودکی دلگیر...یتیمی فقط  فقدانِ یک پدر نیست...گاهی پدر هست و پدری را نیست.نوزاد برای همه شان می گرید...

پدر التهاب آن روزها را فراموش کرده...و مادر دردهایش را...

شبِ تولد من است و من دلم غم دارد،غم جوانی ام...هر سال این روزها دلگیر و آشفته میشوم...چقدر کار ناتمام،راه نرفته باقیست...جز خودم چه کسی افق آرزوهای مرا می بیند؟ پهنایِ سادگی هایم را ؟ دل دیوانه ام را؟ من کنار تو غرقِ در این عشقم،عشقی که پایان ندارد،تا بعدِ عمر...صاف و بی مانند...

دلم گرفته از این یکسال هایی که چون باد می گذرد،سالهایی که من و تو کنارِ هم بزرگ میشویم...احساسی که میان ما عمق گرفته...صداقتی که تا آسمان میرود...

برایم جشن گرفته ای،سنگِ تمام میگذاری و این تازه تمامِ عشقِ تو به من نیست...مادرم داشت میخندید و پدر هم...خنده های هیچکدام را باور ندارم...جز تو به احساس همه شان شک دارم و من همه چیزِ تو را باور دارم...خنده هایت...کودکانگی هایت...من برای احساسِ نابِ تو میمیرم...

تولدِ من امشب گرمِ گرم است...از عشقِ تو لبریز میشوم و تو چقدر وسیع میشوی...دریا دل و بی باک...و تو باید همین گونه باشی...

من از تو ممنونم...توئی که آئینه ی تمام نمای منی...

شب شده و شهر در سکوت می رود و من هنوز در فکرِ آن کودکم...آن دستانِ کوچک...آن سفره و آن نگاه...من تا سحر به سکوت همه شان گوش میکنم...