شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

نزدیک غروب است و خورشید هنوز حضور دارد...تیک تاک ساعت و قلب پدر تند میزند و مادر که با تمام وجود درد میکشد...صدای گریه کودکش  می آید و اشک پدر...پدری که همیشه نگران است چون کودک دلبندش...چه کودک ناز و دوست داشتنی...چه ساده...

همه گویا دور تو بودند...من نبودم...من نبودم برای اشک های تو بمیرم...پدر را آرام کنم...شهر را چراغان و قدم های نو رسیده شان را گلباران...من نبودم که در گوش پدر آرام بخوانم: غصه نخورید پدر جان،من بیشتر از شما سمانه را دوست دارم...سمانه همه احساسِ من است...من نبودم...به خدا قرار نبود...قرار نبود تو خیلی تنها بمانی...قرار نبود...به خدا...

سمانه من،من شرمسار نگاه عاشق و نگران توام...


پینوشت:خیلی خوشحالم و آرام...در کنار توام...در زادگاه تو،در روز تولد تو...و تا همیشه همراه تو...


 ** تولدت مبارک سمانه من **