شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

کنار جاده ی تنهایی در پاییزی سرد،در کویری از احساس...خسته از نا مردمی ها ایستاده ام،ایستاده نگاه میکنم به گذشته،حال و به آینده...چه پر امید به انتهای این جاده چشم دوخته ام...ایستاده ام پس از آن همه حادثه...آن سیل غم..آن همه سرگشتگی..من از آن همه دیوار گذشته..پشتِ شب به خدا تکیه کرده ام و این درست زمانی است که من زمان را با تو دور میزنم...

نگاهم به آسمان،چشم هایم خیره به امروز و فردای این جاده است.من این جاده را خوب نمی شناسم.میدانم این جاده آدم هایی دارد که روزی به عشقِ من حسادت میکنند...

دارد غروب میشود...همه چیز از یک دیدارِ گرم و شیرین آغاز میشود،نه یک نگاه ساده و غمگین...همه چیز برای تو رنگِ تردید دارد و برای من پر از حسِ تازگی...تمامِ مرا شور و غرور گرفته،ایستاده ام...تمام قد با تمامِ وجود به تمامِ هستی تو تعظیم میکنم...حرف های من صمیمی،شاد و بی پرده،حرف های تو سکوت دارد و تردید...دلم میخواهد ناگهان دستانت را بگیرم...چشمانِ تو مانع میشوند،در خود فرو میروم و زیر لب تو را تحسین میکنم...من مستِ مست در تو غرق میشوم...من با تو هستم کنار این جاده،جاده ای که سبز و سپید شده از احساسمان...بهاری و شاد...با تو در این کویر از بارانِ احساست خیس میشوم...من غرقِ در رویا میشوم...تو هنوز سکوت میکنی...

من برای این با تو بودن خدا میداند که چه محنت ها کشیده ام ...چه شب ها که این زانوانم را جای تو بغل کرده ام،به سینه فشرده ام و اشک ریخته ام...این سینه زخم ها خورده...جایش هنوز هست...جایش...

من تو را آرام کرده ام...کسی در دوردست میگوید من تو را خام کرده ام و کسی دیگر میگوید رام...من تو را خواستم و به جرم عاشقی خود را بدنام کرده ام...

من چه بی اندازه خوشبختم...من هنوز ایستاده ام...هنوز جوان...هنوز نشاطِ جوانی ام لبریز است...من تازه انگار میخواهم جوانی کنم...

غروب شده و ساعت نزدیک 6 میشود...التهابِ من اوج میگیرد...خدا هم حاضر میشود...خدا به عشقِ من و تو لبخند میزند...جاده خیس میشود و من با تو در این جاده قدم میگذارم...