شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

دوست نداشتم به این دنیا بیایم...

دوست نداشتم با این آدم ها باشم...خیلی سخت است..یک نبردِ تمام عیار..به بعضی هاشان دوست دارم یک شاخه گل سرخ هدیه بدهم..به بعضی های دیگر یک سبد مهربانی..و به یک نفر و تنها یک نفر عشق و تنها عشق، که مرا به گرمی یک سیب مانوس کند!

بعضی ها را نمیدانم چه می شود..چه می خواهند از این دنیایِ پر از درد...دنیایی که برای همه با درد آغاز میشود..با شیون های مدام..با خنده های مادر و شور پدر...

دوست نداشتم با این آدم ها باشم و تنها...

دوست نداشتم انقدر سادگی کنم...

دوست داشتم بیشتر کودکی کنم...بیشتر بخندم..کمتر سخت بگیرم..بیشتر عاشقی کنم...

دوست داشتم یک هنرمند باشم! هنرِ عشق ورزیدن را بیشتر، از تو بیاموزم...چگونه زلال بودن را..

اما...هنوز صاف و ساده ام...روحم تازه و جوان مانده است، احساسم ناب، بِکر و دست نخورده است انگار..شک ندارم، مرا به بهشت خواهند برد!! بهشت..جایی در همین نزدیکی..جایی که گم میشوم در یک شب سرد و روحانی، مرا می برند و دیگر نمی آورند! نمی دانم اما حس میکنم بهشت جایی است کنارِ سجاده ی نمازِ من..جایی پر از حسِ مبهم..کنار چادر سیاهِ تو..جایی بسیار شیک! خواستنی...

نمیدانم آخرِ قصه ی من چه می شود..نمیدانم یک دهه با تو بودن را چه کسی باور میکند..اصلا مهم نیست..اصلا..

گاهی فکر میکنم این دنیا یک ری استارت! کم دارد که هر جا هنگ کردی، با یک لمس ساده همه چیز را از نو آغاز کنی..خیلی جاها پیش می آید که باید سیستم درونت را ری استارت کنی و نمی شود!! خیلی وقت ها خیلی دردم می آید..خیلی..

و یادم می ماند که بعضی چیزها را یکبار و فقط یکبار می شود لمس کرد..مثلِ لمسِ یک دست..لمسِ یک احساس..لمسِ یک گیسوی پریشان و بلند..باور دارم یکبار می شود عشقِ حقیقی را لمس کرد...

و عشق چیز عجیبی است جِدا...می سازد و خراب میکند..میشکند و تباه میکند! میخندد..سیاه میکند!

می دانی..؟ عشق به بعضی ها می سازد و به بعضی دیگر نه!! از خدا ممنونم که عشق به من ساخته است..خوب مرا شناخته..خیلی خوب!


پینوشت یک: سی و یکساله شدم...

پینوشت دو: خدایِ من، خودم و همه چیزم را به تو سپرده ام..همه چیزم از توست...هرجا خواستی ببر...