شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

گره خورده این دلم به هوای عاشقانه ای که هرلحظه میپیچد در حوالی من...چه کنم؟؟ عاشق پیشه ام انگار و برای من سخت است غیر از این باشم..سخت است سهم من باشی و حتی یک لحظه برای من نباشی..سهم تو نباشم چه کنم؟؟
به دولت عشق صراحتا میگویم: تمام کنید این سهام بی عدالت را..! تمام کنید..کافه ها را دوباره گرم کنید..بگذارید قدم بزنیم در پاییز..پاییزها تمام میشوند..کافه ها خاموش..همه سرگردان میشویم..نمی ترسید نبض شهر را ما در دست بگیریم؟؟ از حجم هجوم ما بترسید!!
خش خش این برگ ها زیر پای من دلم را چنگ می زند..نکند غروب جمعه ای برسد و تنها در خانه بمانم و زانو هایم را بغل بگیرم و به دیوار سپیدی خیره شوم که هیچ نقشی روی آن نیست..میدانم..میدانم من نقش خود را خوب بلد نیستم..من بلد نیستم نقش بازی کنم!! من همینم که برای تو هستم و برای هیچکس نیستم..بگذار صراحتا به شما هم بگویم بانو: تمام کن آن همه تشویش و اضطراب را..یکبار دیگر گلوی مرا آرام ببوس..گلویی که "دوستت دارم ها" از آن عبور کرده..گلویی که سالهاست بغص سنگینی در آن لانه کرده..یکبار دیگر به من بگو "تو" نگو شما..!! بگذار یکبار دیگر دلم برود به جایی دور..بگذار "تو" بگویی و من دور تو بگردم..من به یک آرایش ملیح راضیم!! یک رژ لب قرمز کم رنگ!! یک چادر سیاه در آغوش بگیری، من تو را در آغوش می گیرم..تو را و همه هستی تو را...من تو را ای چادری شیک!! دوست میدارم...

پینوشت: تمام میکنم آنچه که بر من گذشت..تمام میکنم هرچه که بوده و هست..هر چه که نمیشود از آن گذشت..
رامین مشکاة
آبانماه 96