شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

ستاره ای زد و کودکی خندید.. راز چشمان تو را سخت میشود فهمید...

در آن صبح روحانی...چه کسی باورمیکرد نگاه تو ازآن من شود؟ چه غریب بود کودک من..وچه نزدیک خوشبختی...برای تو آسان نبود و برای من خوشبختی..!من عطش بودم و تو آتش..من سبز بودم و تو لاجوردی..تو زیبا بودی و پر ز یکرنگی...

..همسفر من شدی و شاید من همسفر تو...من پرغرور و عاشق تراز پیش تو را میخوانم و میخواهم عجیب..وجود مقدس تو را..و در اشک و آه خدایم را شکر میگویم..

امروز چشمان تو را دیدم...

امروز عشق را بوسیدم 

پ ن۱: من در همین بهار به رویاهایم نزدیک میشوم... باور من این است..

پ ن۲: قصه ی من و تو و کودکی و احساس چون خدا،در دست های خالی و چشم های منتظر جاریست...

پ ن۳: تا تو راهی نیست...

"دوستت دارم"