شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

غروب شد...آرام...بی صدا...پشت پرده چشم های بارانی تو...کوچه...خلوت...تنهایی یک عشق...پنجره...نگاه های خاموش...هیاهوی آدم ها...عطش...دلدادگی...قلب پاک یک عاشق...دست میگذارم آرام به روی قلب تو...در آغوش میگیرم...آغوش عشق...پناه...آرام میگیری...

غروب شد...

اشک به چشم دارم...پشت پرده چشم های معصوم تو بود...آرام نداشت...شب های تنهایی...روزهای نگران...نگاه منتظر...اندوه و باران...مسافر من..."مسافر باران"

خنده ای نشست...اشک هایم جاری شد...خدا بود...علی بود...از وقتی تو آمدی...

میدیدی کودک درون من...و در آغوش میکشیدیم تنهایی و نجابت خویش را...چشم های همیشه خیس را...و چه سخت گذشت...آن روزهای من...آن شب های تو...نگاهت کردم...نگاهی کردی...آتش عشق جوانه زد...رویید...در قلب تو ...در هستی من...آرام شدم...

کودکی متولد شد...آبی و یاس...چون تو...

شب میشود...چه غریب...شب تولد من...عشق و تنها عشق...

بسم رب الحسین...    

22 ساله شدم...

 

تک پینوشت:از یاد میبریم همیشه تولد خویش را...

قانون عشق سنگین است...و من تنم می لرزد...هر لحظه...هر روز...و قمار زندگی را میبازند...هرشب...هر روز...و من به خود نمی بالم...از این شب های بی روزوهیچ نمانده برای من از دیروز...و انگار سقوط هدیه میکنند و به شکست ها می بالند و قلم در مانده میشود از لغزیدن به روی سپیدی کاغذ...و شاید سیاهی قلم...پلیدی درون...خم شدن زانوها...شکستن دل از شکست ها...چشم های همیشه نگران من...نگاه آلوده ی آدم ها...و من خسته ام از آدم ها...خسته از رنگ و وارنگ ها...خسته از نیرنگ ها...و چه ابرهایی که گذشتند...چه عبرت هایی که نگرفتند...و سرشاخه هایی که نابود میشوند و ریشه ای که هست در زمین عشق...و من باز تنم می لرزد...و اشکی که حلقه میزند در چشمان کم سوی من...و پیامی نیست در راه...نگاهی نیست پشت سر...کسی مرا نمیخواند...هیچکس...

از خویشتن خبر ندارم...از آرزوهای محال ...از آن همه فکر و خیال...ازآن چهار دیواری کوچک...سقف های کوتاه...دیوارهای شکسته از درد...آه میکشد بر من همین زمین...این عشق...آرام نمیشوم...تو آرام باش...گوش کن...به دردٍ دل من...صدایی انگار نیست...نگاهی مرا نمیخواند...و بغض گلوی من...شهادت میدهد از سنگینی شکست ها...از درماندگی...از آن اشک ها...دردها...ثانیه ها...سالها...آن نیمکت های تنها...آمد ها...رفت ها...رازها و روز ها...آن برگ ها...پاییزها...

میشنوی همسفر من؟

نگاه کن...به من...

...

کنار سجاده ی من نیست فرشته ای...نیست علی...نیست آسمان...کسی از نگاه کودکانه ی من نمیخواند که من هنوز کودکم...هنوز لبخند میزنم به کودکانی که دست های کوچک و خشکیده دارند...هنوز به معجزه ایمان دارم...

و میدانم که فردا...به "من و  تو" سلام میکند...

پ ن ۱:تردید نیست...اگر تصمیم کودک درون من درست باشد من به ابد عاشقم...و چشمان تو را میخواهم...وتسخیر قلب تو را...باورهای تو را...

پ ن ۲:و باز مرداد است...