شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

برای عشقی که به آسمان نزدیک است ... برای تویی که عشق منی ... :

بسم الله العشق

قفسی گرد من است تنگ تر از تنهایی سخت... تلخ چون این فاصله ها... آرام درون مرا میکاود... هر جا رنگی از عشق هست اسیر میکند به بند میکشد احساس مرا ... مرا که حلقه ی عشق تو به دست... اشک در چشم بغضی سنگین در گلو... سخت میفشارد این قفس ... مرا که امید توام بعد از خدا ... اگر لایق باشم ...

و سفر آغاز میشود... آنگونه که من میخواهم ... سفری سخت که آغازش فاصله است ...فاصله ای که هر لحظه مرا در خود میشکند و منی که هر لحظه تو را تمنا میکنم...منی که کودکم ... کوچکم ... و از احساس لبریز و تا آسمان صد قدم دارم و تا تو نیز ...

و من نمیخواهم آدمک باشم...

من از تکرار... از همان «جامدات بدون حجم تو » چون تو بیزارم!

خسته از این فاصله ها...

و بهار نزدیک است ...

پینوشت :

 ۱. و من سالها دل به جاده ای سپرده بودم عاشقانه و غریب ... چون کودکی از پی سراب ...وقتی تو آمدی تشنه شدم...تشنه عشقت...تشنه عاشق تو شدن... و تو برای من اوج آسمانی انتهای زمین... و من به خود هزاران بار می بالم...

۲. و لحظه های پر درد این روزهای من تو را عاشقانه فریاد میزنند و گویی پاسخی نیست جز تنهایی...

دوستت دارم

...