شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

چه التهاب عجیبی است وقتی لحظه به لحظه به یک غروب رویایی نزدیک میشوم.رویایی به وسعت عشق،به زلالی باران های همین ماه...و چه زیباست این بهار،فصلی که برای من خاطره ها دارد...آغاز و پایانش...هر لحظه...هر روزش...

 تو چشم های معصومت را به دنیا و یک دنیا را با همین چشم ها رو به من می گشایی و من شعر عاشقانه ات را از امروز  گوش میکنم..من اشک های تو را از آن غروب بهاری که به دنیای آدم ها قدم نهادی می فهمیدم...من شرمنده ام که غم چشم هایت را هر روز می بینم و انگار کاری از دست من بر نمی آید...شاید! نکند دلت گرفته باشد امروز نازنین من...تو یکسال دیگر کودک تر شده ای...ساده تر،ماه تر و یکسال دیگر من شرمنده تر...

و غروب شد...اذان میگویند و نبضِ باران تند میزند...تو چشم گشودی و من به عشق تو دچار شدم...


* تولدت مبارک نازنینم *