شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

آرامشی عجیب دارم...گرم و باورنکردنی چون دستان مهربان تو...منم و شرمساری لحظه هایم با تو...تویی و غروب های پرحادثه ات در کنار من...من چشمانت را دوست دارم...بر اشک هایت میبارم...با خنده هایت جان میگیرم...درنگ کن...محبوب من؟!یادم هست..!گریه میکردم و انگار تو بودی و میشنیدی صدای گریه های کودکانه ام را...من ساده هستم،مثل نگاه عروسک هایت...من بیتاب هستم و غرق در کودک درون خویش...از همان لحظه ای که چشم بازکردم بی تو گریستم، تا در روزهایی عجیب تو را یافتم...در غروبی سنگین...چشمانم برق میزد شاید و من آگاهانه خندیدم...ترانه ی عشق برای با تو بودن هایم سرودم...من،کودکی ام...روزها وشب هایم،لحظه هایم را صاف وساده تقدیم تو کرده ام...تو اینجایی پیش من...و تو خوب میدانی که چه بهای سنگینی را برای یک لحظه بودنم با تو پرداخت کرده ام...تو میدانی شاید راز درون مرا...تو میفهمی عمق نگاهم را...باورهایم را دوست داری و من آرام میخندم... 

پینوشت: یک سال دیگر از جوانی ام گذشت و من هنوز کودکم...کوچکم...سربه زیر و آرام...پر از عشق...پر ز بندگی...و معصوم من اینجاست...جشن میگیرد و میخندد و همه دنیای من همین است...