شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

وقتی میخندی...در تو غرق میشوم...غرق در رویای لحظه های با تو بودنم...یادِ خوشی هامان بخیر...یادِ طوس؛یادِ حرف هایت...سُجودِ پیشانیِ خیسِ تو،به روی دست های خالیِ من...میدانم زخم های دلت بسیار شده؛میدانی که شرمنده مانده ام؛چشم هایم انگار سویی ندارند؛میدانم که میدانی چرا...روشنیِ چشمانِ سیاهِ من،خنده ی سپید و سبز تو بود؛تلخ شده خنده هایت؛و شاید که نه،چشم هایِ من بی رنگ شده...بی صدا فریاد میکنی؛فریادی که فقط من میشنوم و انگار خدا...خدایی که هر روز او را از پنجره ی چشمانِ تو می بینم؛چشمانی که سالهاست به نام خود کرده ام...

یلداست امشب و من باز دور از تو،همین نزدیکی،در اندیشه ی فرداهامان سخت اسیرم...امشب پاییز تمام میشود،آرزو دارم آخرین پاییزِ دوری باشد..یلدایی که زمستان ندارد...پایانِ شبی که انگار پایان ندارد...سمانه ی من؟به من نگاه کن...هنوز در چشمانِ من آرزوهایت را می بینی؟هنوز نگاه ستاره زیباست..نه..؟؟هنوز پدر را دوست داریم..خنده ی مادر را..هنوز در نگاهِ تو خیره میشوم؛نگاهی که مرا شیفته ی دنیایِ تو میکند...هنوز وقتی دستانت را میگیرم گرمِ عشق میشوم...هنوز قلبِ آسمان برای عشقِ من و تو میطپد...هنوز خدا هست؛ساده و دوست داشتنی...نکند اسیر غصه باشی...هنوز کسی هست که برای چشمانِ همیشه نگران تو،غرقِ تشویش است...

پرده را کنار می زند؛پشتِ پرده ایستاده،با اشک و حسرت به چشمان عشقِ خویش خیره نگاه می کند.عاقِد برای بار سوم می پرسد دوشیزه مُکرمه،عروس خانم..وکیلم؟سُکوتی تلخ..به لب هایش خیره می شود،تنش دارد می لرزد؛لب های عروس هم..یاد روزهایی می افتند که دست در دست هم در خیابان می دویدند؛یادِ لحظه های دیدار؛یاد خداحافظی هاشان..

بله را می گوید؛قلبش فرو می ریزد و این خداحافظی آخر است؛این بار دست تکان نمی دهد،دستانش در دست دیگری است..اشک امانش نمی دهد؛پرده را می اندازد..

عروس با چشمانی خیس دست در دست عشقی شاید تازه،سر به زیر،از جلوی چشمانش عبور میکند..

و این پایان قصه نیست...