شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

باورم نمی شود این ثانیه ها مالِ من باشد..باورم نمی شود...

باخود میگفتم:باید هر طور هست از زندگی لذت ببری..این روزها میگذرد؛محکم باش...

اگه حسودا بذارن میبرمت یه جایی..که ندونن کجایی! این زمزمه ی روزهای اولِ من-کودکی که آرامِ آرام بود- برای تو بود.اما حسودها..ای داد..گفتیم آشیانِ تازه به پاکنیم،خندیدند؛شکستیم..گفتیم ساده و معصومیم کُمکمان کنید؛خندیدند..گفتیم پناهی نداریم جز خدا؛باز خندیدند و چه روزهایی که گذشت و فقط نِشستند و نگاهمان کردند.سهمِ ما از همه دنیا یک قفس شده..سرد و تاریک چون آن روزهای سختِ تنهایی من؛روزهایِ عادت؛عاداتی تلخ..اکنون تب دار و خسته،دل به جاده سپرده ایم،باورمان این است که خدا هست،پس نباید نگران باشیم...

 شرمسارم که تو هم قفسِ من شدی نه همسفرِ من...

تو حق داری..وقتی همه با تو سردند،گرمایِ هیچ دستی را باور نداری...

به همه شان زیر لب میگویم مگر شما خدا ندارید؟ و بعد ساعت ها اشک میریزم.

بازار زندگیتان گرمِ گرم...آی آدم ها چرا سردی می فروشید؟

آی آدم ها مگر شما خدا ندارید؟؟ دارید..باور ندارید... 

 

پینوشت: بره بودیم..گرگ بیابانمان کردند...این تلخ را باید باور کنیم...