شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

..من آن پسرک شمع به دست...هر روز از کوچه ی خیال تو عبور میکنم...و تو فرشته ای چادر به سر، سر به زیر و آرام در من غروب میکنی..!؟؟خمیازه کشیدیم انگار..! 

..چشم هایت را دنبال میکنم...رو به خدا میروی...دوباره نگاه میکنم و در انتظاری شیرین مینشینم..و فردا...

در قلمرو سکوت من عشقبازی هست...سجاده هست...خدا هست...روی نیمکت گل سرخی هست و رازی نهفته در آن...دوست داشتم آن روز گوشه ی چادرت را محکم بگیرم...بو کنم...ببوسم...اشک بریزم...آرام بگیرم... 

من برای قلب پاک تو ایستاده ام "عزیز"...من برای پروانه های آبی اتاق تو همه شب ترانه میخوانم عجیب...و تو ای کودک زیبای من...معصوم مهربانم...مرا ببخش که گاهی فراموش میکنم سادگی کودکانه ی تو را...

پینوشت:  در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند

       

من چنینم که نمودم،دگر ایشان دانند

              عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی

عشق داند که در این دایره سرگردانند