شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

سالن خیلی شلوغ بود،پدر خیلی خوشحال و چشمان دخترک سخت در جستجو...به همه چیز با دیده ی شوق و امید نگاه میکرد؛چیزی در چشمان دخترک برق میزد که پدر نمی دانست…دانشجوهای زیادی در سالن حضور داشتند؛دخترک همچنان نگاه میکرد...ثبت نام تمام شد؛پدر با اشک از دخترک ترم اولی اش خداحافظی کرد،چیزی در چشمان دخترک برق میزد و شاید در دلش که این برای پدر سخت مبهم بود.

سالن خیلی شلوغ بود..جشن فارغ التحصیلی...پدر هم هست اما نه از دخترک آن روزها خبری هست و نه از شادی پدر…