شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

ساعت حدود ۱۰ شب ... پس از چند ماه انتظار یه خبر وحشتناک دیگه منو شکست ... خسته و دلشکسته راه خونه رو درپیش گرفتم ... یه گوشه ی خلوت پیدا کردم و ... داشتم به خیلی چیزا فکر میکردم... تو بودی اما ازم دور... پیش چشمات شرمنده بودم ... یه شکست دیگه ... یه شکست ناخواسته ... از اون شب ۲سال میگذره ... هیچوقت فراموش نمیکنم ... صبوری تو ... عشق پاکی که من و تو رو عاشقانه کنار هم ساخت ... و خدایی که تنهامون نذاشت ...

و من با تو قدم در راه خدا خواهم گذاشت ...

پینوشت : اشتغال ثانیه هایم کمی زیاد شده است.چند روز دیگر باز میگردم...

یا علی

بسم الله العشق

 

به عشق همسر عزیزم 

 

شاید خیلی از شما دوستان منو بشناسید...از دوستان قدیمی و جدید،عزیزانی که حدود 2 سال منو همراهی کردند.خیلی ها اومدند وبه وبلاگ بعضی ها سر میزنم میبینم چه بی صدا رفتد...عده ای با دل شکستگی وعده ی دیگه شاید از خودشون فرار کردند...

بعضی ها به عشق خندیدند...به من... و شاید به خودشون... بعضی ها از عشق شکستند بعضی دیگه دل ، شکستند... چه خرابه هایی که ساختند.. چه خاطراتی که به جا گذاشتند... رد پای غریبانه ی خیلی هاتون رو تو نوشته های این وبلاگ حس میکنم...

به حرمت نفس های عاشقانه... پاسداشت یه دنیا خاطره شیرین و تلخ... با مشورت یاس رازقی خودم(همسرم) ، تصمیم گرفتم پنجره ی خونه ی خاطره هام روبرای همیشه به روی"همسرم" ... خودم و شما باز نگه دارم ...

...

خیلی خوشحالم ... یادمه وقتی شناختمت ...عاجزانه تو رو تمنا کردم ... بهت دل بستم ... از اون روز دو سال میگذره... و امروز .. "برات میمیرم" ... واسه اون چهره ی معصومت... نگاه مقدست ...

...

بالاخره طعم شیرین "عشق واقعی" رو چشیدم ... با کسی که دلش یه دریا بود... با کسی که بوی خدا رو میداد ... آروم : با کسی که عاشقشم ...

روزها انتظار کشیدم تا روزی بیاد .. بتونم عشقش رو اینجا فریاد بزنم .. به همه بگم من یکی رو دوست دارم ...

یکی که همه ی وجود منه ... آرومتر: گمشده ی منه ...

 

دختری زاده ی کویر... آسمانی ... از مشرق آرزوهایم ...

...

لیاقت بزرگی میخواست ... مال تو شدن ... من که لایق نبودم دختر ... قربون اسم قشنگت ...

...

 

یادش بخیر 2 سال پیش بود... بعد از اینکه باهاش آشنا شدم... اون روزا که اون از عشقم بی خبر بود... این متن خاص روبه یادش نوشتم :

 

دو چشم و یک نگاه ...عالم ودست ها همه بر فراز آسمان دراز ... دل و هزار دل مانده در طپش های مانی روزگار و چشم های خشکیده از درد و یک دنیا اندیشه های کهنه و غریب و سراسر خاطره و واژه های خاکستری من که همیشه خسته و سرگردانند ...

و دسته دسته آدم ها می آیند و وحشت روزگار من از بیماری دل هایی است که هر دسته را زیر یک حرمت آبی و سرخ به نام (بسم الله ) ... عشق ... وحشیانه رنگ میکنند و چون رنگ این تعلق پذیرفت شاید به ابد باران زندگی هم این شقاوت را نتواند شست و ...

 ۸/۹/۱۳۸۴

..

و اون الان همسر منه ...

 

یه شروع پرشور و عاشقانه

 

                            برای تو

 

                                                        بسم الله ...