فرشته ای آرام به روی من لبخند میزند...صدای اذان درگوش شهر پیچیده،کودک احساس من دل به جاده میسپارد...حیات یک عشق آغاز میشود...اندیشه هایی نو زاده میشوند...
کودک بیتاب به فرشته سلام میکند...لحظه ای غرق سکوت میشوند...فرشته اشک میریزد...کودک نیز...و سکوت آسمانیشان میشکند...خداوند دارد نگاه میکند...به فرشته...به کودک...به احساس مقدسشان...رویایی خیس میان هرسه جاری میشود...و دوباره سکوت...
کودک آن روزها انگار اسیر شده است و خدا در انتظار...چه کسی قفس را میشکند؟!پرنده ی درون من سخت بیتاب پرواز است...آرام ندارد...پرنده گاهی خسته میشود...
یکسال دیگر از جوانی ام گذشت...من آرام تر شده ام...شاید صاف تر...در شب تولد خویش سخت در اندیشه ی فردایم...در تب و تاب سفر...در تلاش برای تحقق هزاران آرزو...من همیشه پرامیدم...همیشه صبور...
پینوشت: من چه غریبانه تولد خویش را در تنهایی،انگار به سوگ مینشینم...در انتظار توام...
سلام
این حالت تو یعنی داری وارد دوره جدیدی از زندگیت میشی که معمولا انسان هر 10 سال یکبار اون رو تجربه میکنه
ورودت به این رده سنی یعنی تکامل و بوجود اومدن هزار جور سوال که تا به حال بهش حتی فکر هم نکرده بودی و کم رنگ شدن یه سری از آرزوها ی جوانی
تکاملت رو تبریک میگم داداش
شاد باشی
عزیزم مرسی از متن زیبایت.
سلام خسته نباشید مرسی از لطفتون و ممنون مطالب شماهم خیلی زیباست اگر موافق باشین خوشحال میشم با شما تبادل لینک کنم اگر موافق بودین دوباره به ما سر بزنین منتظر جوابتون هستم آقا رامین
دقیقا منم تولدم امسال تنها بودم
نه مادر نه پدر
نه اونی که .....