شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

شب تولد من

شب تولد من است و من در حریم امن توام ای امام غریب...اشک در چشمانم حلقه زده اما روی دعا کردن ندارم.دلم غصه دارد،غصه ی جوانی ام که دارد می گذرد،چه حاصلی است مرا؟!

یکبار دیگر مرداد به نیمه رسید...غروب شد و دوباره دلم گرفت،چه غروب سنگینی است،دارم به دنیا می آیم من! این منِ پر از آرزو،لبریز و پر از جوشش...پر خروش...این منِ انگار آرامِ بی قرار! این منِ گرم و آتشین...این منِ خیلی ساده...خدا کند یکسال دیگر دنیا سرم کلاه نگذارد! مرا سرگرمِ بازی ها،سرگرم آدمک ها نکند،من گرمِ عشقم هنوز...هنوز در حوالی دلم قدم میزنم...هوا هوای عاشقیست برای من...هنوز من از عشق نفس میگیرم،نفس میکشم...

خدا رو شکر که سرخوشم هنوز و گاه بی خیال آدم ها،در خیالِ خودم خوش میگذرانم و دل خوشم به خدای خودم،به تو،به حرف هایی که در دل دارم...به قلم...به شب... به سکوت...چه هوایی دارد این دل من...

پینوشت:

  • خدای خورشیدِ غروب هایِ دلگیرم...دلگیرم از خودم...بگذار یک سال دیگر دل،گیرِ تو باشم...یک سال دیگر برایت کودکی کنم...شاد و سرخوش باشم...
  • برایم جشن تولد گرفته ای،سنگِ تمام،تمامِ خود را می گذاری و من از تو ممنونم،تو چقدر خوبی...چقدر جنسِ تو را دوست دارم،جنس فرشته هاست...

نظرات 4 + ارسال نظر
آسمانه ی تو دوشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:11 http://samaram.blogsky.com

همینکه هنوز گرم عشقی باعث خواهد شد هر سال جوان تر بمانی...
و همین جوان بودن دل و روح تو است که پس از آن سال های سخت مرا نیز روز به روز جوان تر میکند. من... در کنار تو... هر سال جوان تر و سبکبال تر میشوم...

reza دوشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 03:46 http://amiralijan.rozblog.com

سلام روزگاری یارمن بودی ومال من نبودی
دوست قدیمی من چطوره؟ قبلا تووبلاگهای من سرمیزدی الانم خوشحال میشم به وبلاگ جدیدم بیای یاحق

دکتر یکشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 00:25

سلام
تولدسی سالگی مبارک ! به سمانه آسمانی ات هم باز هم بخاطر همسری چون شما تبریک میگم! سی سالگی ورود به دهه به بارنشستن است... امیدوارم درخت عمرتان پربار و بالنده باشد.
در مواجهه با وبلاگ شما و این عشق زیبا و عمیق تون برایم همیشه سئوالی وجود داشته که دوست دارم مثل من که سلول سلول روحم رو با عشقت درگیر می کنم تا لمسش کنم و در پرتوش جان بگیرم، شما هم به کسی فکر کنی که عشقی چنین، و بسیار راستین و عمیق رو به یکباره از دست داده . چشمها را برهم بگذارید و تصور کنید دختری به پاکی گلبرگهای شقایق باران زده، روح عریانش را دراختیار عاشقش بگذارد، عاشقی از جنس باران و به پهنای آسمان، وعاشق در اوج قله تمنا، معشوق دلباخته و گرم عشق را به دره سرد تنهایی وتاریکی پرتاب کند...نه اشتباه نکن نگو که عاشق نبود ، نگو که او گرم نبود و بی تاب، نگو که کم آورد ... نه! من کم بودم ...من کم شدم و کمتر ...و عشق مرا کم کرد تاجایی که دیگر منی باقی نماند هرچه بود او بود ...

پس از سالیان اکنون
حرفی نیست...
سکوت هست و خاموشی
آنچه هست شاخه ای است بی برگ و کم جان...

تتمه: تطهیر در دریای زلال عشق کجا و تشنگی از جام فراق نوشیدن کجا؟
درخت پر بار و سرسبز کجا و شقایق عریان کجا؟
عاشقِ به معشوق رسیده کجا و معشوق هجران کشیده کجا؟
با خَم ابروی یار آرمیدن کجا و با خُم جوشان عشق نالیدن کجا؟

پاک، سرسبز، عاشق و آرمیده باشید! همیشه و با سمانه...

ghasedak پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 06:21

اجازه کپی هست؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد