شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

 

 ۲۱ ساله شدم

 

...

...

...

پینوشت:

درست یک ماه دیگه ...

 

...

چشم های خونبارم از اشک... نگاهی به ساعت...صفحه گوشی...جلوی آینه پسرکی ایستاده است... به چشمان خویش خیره میشود...ساعت حدود ۱۲ شب... انگار خدا دارد بخشی از زندگی را از او میگیرد...در دلم غوغاست... تنم لرزان است... انگار بار دیگر خدا ... شکست مرا ...دارم مینویسم ... از خودم ... از او... دستانم میلرزند...آرام وشکسته از درد ... اتاق را قدم میزنم ... اتاق آبی من... کوچک است ... مثل دلم ... رنگی از سادگی دارد...دیوارها فریاد میزنند... درحجمی از درد...

                                                       دارم تنها میشوم ...

سکوت میکنم... باز دستانم میلرزند... اشک ها بر گونه هایم میریزند... به خودم میخندم ... آرام ... بی صدا ...حس غریبی مرا میخواند...آهسته به من میگوید : فراموش میشوی..!! باوری تلخ است...آهسته تر میگوید : کسی دارد حریم مسافر را میشکند ... نمیدانم ... کاش چشمان مرا میدید...چشمانی که این صفحه را نمی بینند...خدا... خدا ... که رویا باشد...اشک هایم را غریبانه پاک میکنم ... پدر نبیند... میروم بیرون اتاق ... هوایی بخورم..!!!

شاید خداحافظ ...

پینوشت : اندکی صبر سحر نزدیک است

 

... و امروز از رنجی که میبریم...! به فردایی خدایی میرسیم ...

                                                                                     رامین

پینوشت: امروز یه روز خیلی خاص برای منه ...

safarkarde

 

به نام آنکه زنجیر مجانین را به لرزه افکند

 

و همه زندگی من به حسین(ع) میرسد ... آنگاه که باران می بارد و من آخرین کمیل امسال را با تو ... آرام و بیقرار زمزمه میکنم ...عطر بهار در کوچه های شب ... نسیم بوی روحانی تو‌ ، تویی که انگار شانه به شانه من اینجا پیش من نشسته ای و بامن بلند فریاد میزنی :

 

                                                                          الهی و ربی من لی غیرک

 

وبرای من که قبله ام خداست ... و تو که اشک های خدایی بر گونه های خود میریزی ... و تو ای آبی آرام بلندم ... من ... مدیون توام ... آخرین غروب جمعه را با تو ... عاشقانه تمام میکنم ...

 

 

پینوشت: خیلی خوشحالم و خدا رو شکرمیکنم که دارم به بخشی از آرزوهای تحصیلیم میرسم و بیشتر واسه تو خوشحالم که ...

 

 

 

kheili deltangam ...

 

به نام خدای حسین ...

امشب دلم هواتو کرده...کلی اشک ریختم . بوی محرم حسین رو حس میکنم . منم یه حرفایی دارم...صدامو میشنوی ؟ میدونم خیلی کوچیکم اما تو رو به حرمت اشکهایی که ریختم جوابمو بده...نذر کردم... به خودش هم میگم... پیرهن مشکی رو میبوسم... میام...خودت میدونی از بچگی اسم قشنگت رو که میشنیدم ، اشک تو چشام میومد.میدونم خیلی دور شدم... میدونم همین دور و بری...منم جوون هستم ها .. میبینی ؟ اما شکستم  ...  این صدای همون پسر همین یکی دو ساله پیشه که... توی همین شبستان ها بود که خیلی چیزا یاد گرفتم ... محرم امسال هوامو داری نه ؟ نذر کردم... خودت میدونی تو دلم چه خبره ...

 

پ.ن   خیلی دلم گرفته... نمیدونم چی بگم ! 

پ.ن زندگی شاید همین باشد ...

              

 

safarkarde

برگی از درخت آرام می افتد ... نیمه شب است... به صدای افتادنش گوش کن ... به وحشت و سکوت ، به سردی هوا ،صدای نفس های باد، لرزش وجود من ...! صدای پای خدا می آید ... عظمتش را به وحشت، نظاره مینشینم . به خودم میخندم! ناتوان و کوچک . دلم میخواهد در حیاط خانه مان بمانم ... حیف ! حیف که پدر بیدار است ! همسایه خواب . سکوت نیمه شبان مرا دیوانه میکند همچون یاد تو ... دلم میخواهد در این فضا آتشی برپا کنم ، بساطی از تنهایی بگسترانم ... سفره عشق ... سکوت... گوش کن ! شاخه ها باز می لرزند ... برگی دیگر... شب ! کویرچشمان خراب تو ... به آسمان بالای سر می نگرم ... گویی هرشب درآسمان تو را می جویم ... میان ستاره ها ... باران می بارد ... غروب دلگیر است ! بی خبرم ... از تو ... خیالت با من بازی میکند و خوابت هر شب بیتاب ... این روزها . . .

 

 پ1.  نوشتن آرومم میکنه مثل درد و دل با تو ...

 پ2. خیلی وقته دیگه نمیتونم چیزی بنویسم !

 

 

نگاهی به آسمان ... شانه به شانه عشق... دست در دستان انتظار... استواری وتردید... خستگی... امید... و قلبی که برای تو در حال طپیدن است... واندوه این فاصله ها که عاقبت مرا خواهد کشت...خنده های پنهانی... بوسه های روحانی...

آغوش پاک عشق ...

دلدارم میخندد...

 

پ: از عزیزترینم به خاطرقالب زیبای وبلاگ عاشقانه تشکرمیکنم.

  

 safarkarde 

 

هو

 

دیوارها هم مرا به سخره میگیرند اما من با تو... خدایم ... حرف ها داشتم ... دیوارها میخندند و من ... خون می گریم ... آن سو تر نگاهی منتظر، چشم بر قدم های استوار و شکسته من دوخته...آن طرف عزیزی هست شاید مثل من ، به حتم بالاتر ...

 این روزها گویا آسمان خراب شده ... بی پرده می گریم ... تلخ گونه میخندم ... از پشت کتابهای ریاضی و دیفرانسیل .. که هر کدام مرا از احساس با تو بودن خالی میکنند به آینده ای روشن عاشقانه چشم دوخته ام ... نمیدانم عزیزم ... کدام روز... کدام دل از آنچه میان من و توست خواهد نوشت ...

نمیدانم شاید از فرمول های عجیب و غریب این دیفرنسیل بتوان به خدا رسید ... !!

خلاصه شب های امتحان در و دیوارها هم خالی و سرد میشوند ...

 به طلب علم آمده بودیم ! گویا چند روزی دیگر با مغزی از تهی سرشار روانه بازارمان میکنند !!

 مثلا "مهندس"

گویا استاد ریاضی خدا و احساس را در فرمول های مشتق جا گذاشته است ... !

شاید ما نمی فهمیم ، بیچاره استاد .. نمیداند مثلثات کجای زندگیست ... حتی نمیداند زندگی را با مثلثات نمیشود آموخت ... ! بیچاره من که نمیدانم خدا کجاست ...!

انتگرال مهربانی ؟ اصلا میشود از مهر انتگرال گرفت ؟ از پیوستگی دل چطور ؟ از بی نهایت عشق ... از خدای احساس ... از قطرات باران ... از من .... سفر... از مسافر ؟

ولی میشود از خودت چند خطی به دل نوشت ... چند خطی هم از من بنویس نازنینم که سخت بی تابم ...

امشب هم ذهنم مثل همیشه از هزاران سوال بی جواب لبریز است ....

بگذریم ...

 

دوباره غروب میشود

                     دوباره سکوت میشوم

                                                دوباره شکسته و غریب

               با تو غرور میشوم

 

-     سلام دوستان مهربون ... نیستم ببخشید ... امتحانا بالاخره تموم شد ... یکی دو هفته دیگه هم نتایج میاد ... نمیدونم چی میشه ... خیلی دلم گرفته ... دعا کنید ... واسه خودتون که خدا روبالا سرتون دارید ... نمیدونم شماها هم عزیز دارید یا نه ... واسه عزیزترین هاتون دعا کنید ... یه دعایی هم در حق ما ... شاید یه روزی آدم شدیم ...

    خب ... ممنون از همتون

   التماس دعا

23/4/85

12 شب

 

بارالهابرای من تقدیری مقدر فرما که آنچه را تو زود میخواهی ... دیر نخواهم و آنچه را تو دیر میخواهی ... زود نخواهم ...

امروز ۲۰ ساله شدم ! 

 

...عشق

باری دیگر کمیل علی را باز می کنم. می خوانمش... بسم الله...

اینبار با قلبی عاشق، عاشق تو .... گونه هایم تر می شوند . مثل گونه های تو ....توئی که در غربت برایم گر یستی و منی که هرگز نتوانستم به تو بگویم که بی نهایت .... بی نهایت.... دوستت می دارم ..... منی که هر لحظه را با یاد تو آغاز می کنم.... شوق رسیدن زمزمه ی شکست فاصله ها.... خرد شدن ناتوانی ها،دیوانه کردن تقدیر، تقدیر من و تو .....

صدایی می آید اکنون .... سکوتی دلگیر..... پسرکی دلتنگ..... این اشک ها هستند که دامان مرا غرق در نیاز کرده اند ...... نیاز به تو ..... در باز می شود ..... دخترکی از جنس نور..... نگاهی می اندازد ..... چشمانم خیره به در مانده ..... و درمانده از عظمت چشمان تو ..... نگاه آسمانیت .... هنوز کمیل می خوانم ..... کنارم می نشینی ..... سجاده ای آورده ای..... باز می کنم،عطر رازقی می دهد.... دست به صورتم می کشی. اشک هایم را با دستان مهربانت پاک می کنی.... دوباره سکوت.....آرام..... آرام..... نامت را لرزان صدا می زنم....

                                                                 ............

                                                                               دوستت دارم 

 

safarkarde

کودک احساس من ؟

آینه را بردار ..... بنگر !

همانی که در آینه می بینی روزگاری میشود بزرگ

قلب پاکش را بر آسمان جای میگذارد به زمین می آید

فتنه ها می انگیزد میشکند ...... شکسته میشود

دل میبندد .... خراب میشود

عشق میسازد ..... تباه میشود

میرود و سیاه میشود ......

کودک می شنید اراجیف مرا !!! ناگهان به خود آمد

آینه را شکست !

گفت : دیگر نمیبینم !

کودک تو همیشه میخواهد کودک بماند !!

خندیدم و گفتم ..... کاش اینگونه باشد

راستش خیلی دوست دارم همون کودک با احساس و پاک باشم .....

 

 

safarkarde

به بهای عشق همه را دادم بر باد

و میدهم اکنون زندگی را برای تو به باد

امروز زندگی درسی داد ........

 

بی نهایت= عشق lim

        X0 ...... عشق

 

یعنی از عشق نمیتوان حد گرفت .......

این را دیگر استاد ریاضی نگفته بود !

زندگی برایم پای تخته نوشت :

عشق همیشه بی نهایت است

و فردا دیگر درس نخواهند داد !

گویا تعطیل است .......

 

این حد رو ما بچه های ریاضی هم حیرونش موندیم !

بلد نیستیم ! شما هم نپرس !

لعنت به بعضی از این درسها که ما میخونیم !

خیلی دلم گرفته ......

قربون صفای همتون

 

 

  ......  جلوه کند نگار من تازه به تازه نو به نو  ......

بهار دل من تو می آیی و من سخت بی تابم

سالی دیگر انتظار.....تنهایی

غم و خدایی که همیشه هست کنار من کنار تو

و یاس رازقی که هرگز او را ندیده ام شاید بیاید امسال

شاید من بروم ......

خیلی خسته ام ..... فرصتی است نفسی تازه کنم

و در انتظار روزهایی خوش اینبار سه تایی

من و تو و خدا باشیم

و دنیایی از خاطره و احساس ......

تیک تاک ساعت ....... ماهی بی تاب تنگ بلور

چشم های اشک بار من و تو هنگام تحویل سال

و خدایی که انگار در آئینه و آب هست ..... میدانم که هست

قرآن را بر میدارم الا بذکر الله ...... حمد و توحید

گونه های خیس مادر ...... دستان گرم پدر

تفعلی به حافظ و یاد دوستان ...... همه همه را دوست میدارم

و سلام بر حسین (ع) .....

سالاری که چون نامش می آید تنم می لرزد و دلم میگیرد

و من که میگویم بهار است

و تو میگویی بس که نالیدم دلم شش گوشه شد ......

زندگی ساده است مثل نگاه تو مثل حرفهای من

مثل همان خنده هایی که همیشه دوست داشتم

این بهار آغاز سفر است ...... سفری از برون به درون ......

در چستجوی آرامش ......در اندیشه خدا ....... خودت !

باشد که مهربان باشی ......

 

الهی حول حالنا الی احسن الحال

 

سال نو مبارک

بهترین ها رو براتون آرزو میکنم

 

کابوس تورا فراموش خواهم کرد .....

حس غریبی داشتم از آن روز سر بر شانه هایم نهادی نگاهی انداختی ..... خندیدی ..... من گریستم ...... فریاد بر آوردی...... سکوت کردم.....!

کوله باری از درد ..... خسته از زمانه ..... آدم ها ..... حتی خودت !

به چشمانم خیره شدی ..... چشمکی زدی ....... دیوانه کردی مرا ..... دوباره

 خندیدی اینبار من نیز خندیدم ...... دستانم را به چشمانت هدیه کردم ..... بوسیدی ..... گریه کردم ..... تو نیز گریستی ........ دقایقی گذشت ...... در آعوش تو آرام گرفتم ...... لحظه ای سکوت میان من و تو غوغایی کرد ....... تا به خود آمدم با هم رفته بودیم ......

نامت را پرسیدم ......از دل ..... از همین آدم ها ...... همه گفتند ...... تنهایی .....!

دیگر میدانم که تنهایی خیلی بهتر است ...... خیلی

بگذریم ......

خدا هست ...... من هستم ...... و زندگی زیباست ...... خیلی زیباست

خدای بزرگ

 خدای خورشید پشت ابر

خدای دقایق شاد و غمگین

مرا یاری ده تا امید را چاره ساز ناامیدی هایم سازم که تو بزرگی و امید بخش

                                                                            

                                                                                آمین

 

دوستان عزیزم از همه شما ممنونم

یا علی

 

          

دل و دین و عقل و هوشم همه را به آب دادی ..... همه را

 

شمع دانی به دم مرگ به پروانه چه گفت ؟

گفت ای عاشق دیوانه فراموش شوی !

سوخت پروانه ولی خوب جوابش را داد

گفت طولی نکشد تو نیز خاموش شوی

 

خاطرم هست میگفتم من

میشود ماند میشود با عشق سوخت

میشود چشم به رویاها دوخت

و کنون .....؟

 

راست می گوید مادر

حالمان خوش نیست باید برویم

......

 

من در این سن جوانی ز خودم سیر شدم

صورتم گر چه جوان است ولی پیر شدم

 

بسوزی آشنایی ...... بسوزی

   

همه آهوان صحرا

سر خود گرفته بر دست

به امید آنکه روزی

تو شکارشان نمایی

     التماس دعا ....