شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

شب تولد من

پشت پلک هایم که روشن می شود تا تو تنها چند شقایق فاصله است...

دلسوخته ای که باز می گشت...از سفر...سخت اشک میریخت...و نگاهی که نشانه گرفته بود این روز ها را...خنده ها را...بغض ها را...درد ها را...و درد عاشقی زیباست...من از فاصله بیزارم،مثل تو...من بیتابم،مثل تو...من ساده ام،مثل تو...و من عاشقم...مثل تو...     

من پی باران میگردم...

پ ن : یه کم دور شدیم...

و سمانه"همسرم"...او که در نگاهش هرلحظه متولد میشوم...امروز دستانم را فشرد... و پیوندی سخت ناگسستنی میان دل هامان جاری شد..."پیوند عشق"...و هم قسم شدیم که تا ابد عاشق بمانیم...عاشق هم... 

و شوق در آغوش کشیدن دختری از جنس عشق...او که همزاد و همسفر من است...او که همسر من است...و قلبم همین لحظه میطپد...بیتاب میشوم...رویایی سخت زیبا...یک لحظه...یک روز...یک شب...و من روزهای سخت یادم هست...نگاه اول...چشمان تو...یادم هست...من به شیدایی آن روزها...به شور عشق امروز...به یاد خدایی که مرا تنها نگذاشت...به یاد آن شب های تنهایی تو...گریه هایی که هیچکس جز خدا نشنید و بعدها من برای گریه هایت چه شب ها که لرزیدم به خود...و من به یاد آن کوچه ی تنها...آن خیابان های دلگیر...آن پاییز های سرد...روزهای پر از درد...زمستان های خاموش...و به یاد آن لحظه های سخت خداحافظی...آن عشق روحانی...من به یاد همه شان...نفس میکشم امروز...و هرم نفس هایم را عاشقانه به تو هدیه میکنم سمانه ی"من"...آرام میگیرم...رو به قبله زانو میزنم...به سجده میروم...اشک میریزم و خدا را شکر میگویم...تو را در آغوش میکشم...می بویم...بر چشمانت بوسه میزنم...و خاصیت عشق این است... 

                                                                                                                       ۷/۱/۸۸ 

                                                                                                                        رامین

پینوشت: از همه ممنونم...دستات رو میبوسم: و بیشتر از تو سمانه...

به روی من...آرام چشم گشودی... و با تمام ستاره های آسمان برایت جشن گرفتیم... و امروز من ستاره ی تو ام...همه آرزو های تو...پشت و پناه تو... و بسم الله:عاشق تو... و تو...به من نگاه کن...تولد...کودکی... و قسم به جوانی ات...و خدایی که مرا می بیند...من تو را دوست دارم و آرام با خدا میخندم... 

                                             **  تولدت مبارک ** 

 پینوشت:...فقط یک روز دیگر...

ترانه های زندگی من...برای تو از کودکی ساده میگویند...از خنده هایش...روزها و شب هایش...نادانی هایش...اشک هایش...هوای خواستنش...و عشقی که خالص برای تو دارد...  

بهار که می آید دلم تنگ میشود...برای آن همه سختی...که برای با تو بودن کشیدم...چه روزها و چه شب هایی...سخت اما آتشین...و آغاز این جاده رویایی شیرین با خود داشت و امروز شیرین تر... 

بهار که می آید با هم...زیر باران میرویم...چتری از عشق به روی قامت تو میگیرم...و زیبایی تو را...در آغوش میکشم...و تو در نگاه آدم ها نیز...همه هستی من میشوی...و من با اشک آرام میخندم... 

بهار که می آید تو نیز به من لبخند میزنی...من از تو آموختم عاشق بودن را...زیستن را...خندیدن را...بودن را...و شرمسارم از تو...و خدای تو...خدایی که در نگاه تو جاریست وقتی تو...به من می نگری... 

بهار که می آید... 

پینوشت: پیوندی مقدس در پیش است...تماشاگه عشق باشید... 

حسی پنهان در من...سکوت خانه که مرا میگیرد...همیشه دردهایی هست...در غروب...شب های تاریک...شهر که در سکوت می رود و چراغ ها که خاموش می شوند...حس پنهان من بیدار می شود...حسی غریب...فراتر از عشق...حسی که نمی دانم با که میتوان در میان بگذارم جز خدا...اشک هایم جاری می شوند...کف اتاق با چشم های خیس قدم میزنم...مرور میکنم گذشته را...روزها و شب ها را...ثانیه ها را...برگ ها را... و پاییز...خاطره ها دارد برای کودکی که جز عشق هیچ نمی خواهد...

خیابان های سرد یادم هست...آن زمستان...قدم میزدم و از آدم ها پنهان می کردم...حرف هایم را...اشک هایم را...یادم هست غربت را...تنهایی را...و باز اشک...چقدر آرام شده است ...کودک سرکش آن روزها...می شود عاشق...به دنیا می خندد...به آن روزها...و فقط یک حس غریب است...و می دانم که فقط تو میدانی و میفهمی درد روزها و شب هایم را...تویی که چون من...باران خورده ی روزگارانی...تویی که اشک هایت ...قبل از من...باران را شرمسار خویش کرده بود...پشت آن پنجره...سردهای پاییز...خیابان های پر درد...شب های طوفانی...باران هایی که هیچکس زیر آن با تو همراه نشد...نیمکت های خالی از عشق...دل های پر فریب...و من برای تو ...برای همه ی آن شب ها و روزهایم بی تو...برای آن همه تنهایی که با نجابت به دوش میکشیدی...می گریم...آهسته و آرام...و گاهی تنهایم..."تنها تر از آن برگ خزانی که"...

تک ستاره "من" می خندد و من با خنده هایش آرام میشوم...گناهی ندارد معصوم من...این را اشک های نیمه شبانش به من میگویند...چشمانش گواهی می دهند...شاعر زیباترین ترانه ی من...شاعر روزهای سرکشی من...روزهای نیاز آلودم...نگاه من...به دنبال نگاه تو... 

و نگاه تو مرا دیوانه میکند...

و آهای کودکان امروز...مراقب قلب پاک خویش...پاسبان احساس بی نظیر خویش باشید...

و خدا در انتظار حرف های توست...  

پینوشت: چقدر حادثه ها زود می آیند...در این شیروانی سرد...دلم میگیرد و هر لحظه دارم درد...دیوانه اما اسیر...دیوانه ی عشق...اسیر قانون سرد آدم ها...

سرد و تاریک میشوی گاهی
و گاهی نازک تر از یک گلبرگ
... 

ومن گاهی سخت تنها میشوم
حرف هایی که نباید گفت
نمیتوان شنید
سخت میشود باور کرد
زیر سقف یک عشق طوفانی
حتی
باور یک کودک
دور از اندیشه ی آدم ها...
سایه ها
رنگ ها
تردید ها و درنگ ها
خنده های زیر لب
لعنت بر این آدم ها...!چشم ها...!
و...
و گاهی انگار فراموش میشوم
زیر حافظه های کند... 

... 

و قلب های تیر خورده بسیارند
به روی سینه و دیوارها...
چشم باز میکنم
و تو را 

دور از همه در آغوش میگیرم
دور از همه ی این چشم ها...
ثانیه ها
بند ها
و شوق در آغوش کشیدن دختری از جنس عشق
مست میکند مرا
و تهی میشوم از اندیشه ی آدم ها
از فریب ها و نیرنگ ها
... 

سخت میشود فهمید 

فرق میان من و تو را  

چشم های آلوده بسیارند 

قلب های زخم خورده نیز

وعشق تو آخر میکشد مرا... 

... 

پینوشت:و من روزی هزار بار سادگی و صداقت تو را عاشقانه و آرام در آغوش میکشم و تو فقط لبخند میزنی... 

غروب شد...آرام...بی صدا...پشت پرده چشم های بارانی تو...کوچه...خلوت...تنهایی یک عشق...پنجره...نگاه های خاموش...هیاهوی آدم ها...عطش...دلدادگی...قلب پاک یک عاشق...دست میگذارم آرام به روی قلب تو...در آغوش میگیرم...آغوش عشق...پناه...آرام میگیری...

غروب شد...

اشک به چشم دارم...پشت پرده چشم های معصوم تو بود...آرام نداشت...شب های تنهایی...روزهای نگران...نگاه منتظر...اندوه و باران...مسافر من..."مسافر باران"

خنده ای نشست...اشک هایم جاری شد...خدا بود...علی بود...از وقتی تو آمدی...

میدیدی کودک درون من...و در آغوش میکشیدیم تنهایی و نجابت خویش را...چشم های همیشه خیس را...و چه سخت گذشت...آن روزهای من...آن شب های تو...نگاهت کردم...نگاهی کردی...آتش عشق جوانه زد...رویید...در قلب تو ...در هستی من...آرام شدم...

کودکی متولد شد...آبی و یاس...چون تو...

شب میشود...چه غریب...شب تولد من...عشق و تنها عشق...

بسم رب الحسین...    

22 ساله شدم...

 

تک پینوشت:از یاد میبریم همیشه تولد خویش را...

قانون عشق سنگین است...و من تنم می لرزد...هر لحظه...هر روز...و قمار زندگی را میبازند...هرشب...هر روز...و من به خود نمی بالم...از این شب های بی روزوهیچ نمانده برای من از دیروز...و انگار سقوط هدیه میکنند و به شکست ها می بالند و قلم در مانده میشود از لغزیدن به روی سپیدی کاغذ...و شاید سیاهی قلم...پلیدی درون...خم شدن زانوها...شکستن دل از شکست ها...چشم های همیشه نگران من...نگاه آلوده ی آدم ها...و من خسته ام از آدم ها...خسته از رنگ و وارنگ ها...خسته از نیرنگ ها...و چه ابرهایی که گذشتند...چه عبرت هایی که نگرفتند...و سرشاخه هایی که نابود میشوند و ریشه ای که هست در زمین عشق...و من باز تنم می لرزد...و اشکی که حلقه میزند در چشمان کم سوی من...و پیامی نیست در راه...نگاهی نیست پشت سر...کسی مرا نمیخواند...هیچکس...

از خویشتن خبر ندارم...از آرزوهای محال ...از آن همه فکر و خیال...ازآن چهار دیواری کوچک...سقف های کوتاه...دیوارهای شکسته از درد...آه میکشد بر من همین زمین...این عشق...آرام نمیشوم...تو آرام باش...گوش کن...به دردٍ دل من...صدایی انگار نیست...نگاهی مرا نمیخواند...و بغض گلوی من...شهادت میدهد از سنگینی شکست ها...از درماندگی...از آن اشک ها...دردها...ثانیه ها...سالها...آن نیمکت های تنها...آمد ها...رفت ها...رازها و روز ها...آن برگ ها...پاییزها...

میشنوی همسفر من؟

نگاه کن...به من...

...

کنار سجاده ی من نیست فرشته ای...نیست علی...نیست آسمان...کسی از نگاه کودکانه ی من نمیخواند که من هنوز کودکم...هنوز لبخند میزنم به کودکانی که دست های کوچک و خشکیده دارند...هنوز به معجزه ایمان دارم...

و میدانم که فردا...به "من و  تو" سلام میکند...

پ ن ۱:تردید نیست...اگر تصمیم کودک درون من درست باشد من به ابد عاشقم...و چشمان تو را میخواهم...وتسخیر قلب تو را...باورهای تو را...

پ ن ۲:و باز مرداد است...

بسم الله العشق

یک حادثه است در گذر آن روزها... لحظه ای که من عاشق میشوم... فقط یک لحظه نیست...!سالهایی سخت در خود دارد... انگار سالهاست که عاشقم من... از لحظه ی تولد... میان گریه های تو... چشمانی که آدم ها را نمی دید... گویی تو... مرا و من تو را می دیدم... و آدم ها از همان لحظه نامحرم بودند... به من... به تو...

و تو میدیدی روزهایی را که تنهایی غوغا میکرد با دل تو... در آن تخت تاریک... و پنجره ای که آسمانش رو به خدا... همیشه بازبود و تو نجوا میکردی از پشت آن پنجره... دوستانی نا آگاه آن سو... کسی گریه های تو را می شنید... اشک های زلال تو را میدید... به تو حسرت میخورد...

و گذشت...

دخترک قصه بیدار میشود... کسی دست او را آرام اما محکم میگیرد... به چشمانش خیره میشود... هزاران بار می گرید... دخترک میان بهت و آگاهی... میان حیرت و بیداری... لبحندی روحانی میزند... نگاهی به آسمان... از خدا... اجازه ی عشق میگیرد...

بسم الله... دستان پسرک باران خورده را میگیرد... راهی است در پیش... پیش میگیرد... شانه های پسرک را تا همیشه کنار شانه های خویش دارد... و پسرک محکم قدم بر میدارد...

آری... آغاز سفر است!

دو همسفر... گام می نهند در راه الهه ی آسمانی خویش... با عشق... لحظه ها را میشکنند... فاصله را... غربت را... تنهایی را... جوان اند... در آغوش عشق جوانه میزنند... به بار می نشینند... پیوندی سخت ناگسستنی می خواهند... پیوندی از جنس عشق...و دستان هم میگیرند... این بار حلقه به دست... و باور کنید که خدا همیشه هست...

 

پ ن ۱: و آن شب... شبی عجیب بود... پا در رکاب که میگذاشتم...بسم الله العشق بر زبان جاری کردم... دلی پر امید و آرزوهایی محال... و قدم هایی استوار... و امروز روز دیدار من و تو است یاس رازقی من... روزی رویایی و سپید به رنگ آرزوهای تو... رویاهای کودکانه ات... وخدا کند من...همه هستی خویش را به دنیای زیبای تو هدیه کنم... و تو مرا میبخشی که چون تو... کودکم...

پ ن ۲: و چشمان خیس من... سردی احساس تو را هیچگاه باور ندارند... و من همیشه تشنه ام آسمانه ی من...

 

و او که عزیزی برای من است از امروز شکستی تلخ را تجربه میکند...شکستی از جنس عشق...که چشمان مرا خونبارِخویش کرده است و من امروز تو را بیشتر میشناسم همنفس من...تویی که "عشق منی"...همزاد و همسفر...میدانم که او برای تو نیز عزیز است... و تو ای یاس رازقی من... برایم حرفی بزن... بی پناهم... در عشق خویش...پناهم ده ای مسافر من...که تو آرامِ منی...

و امروز ماهی آغاز میشود که برای من و تو دنیایی از خاطره است... و لحظه ی دیدار نزدیک است...آن لحظه که چشمان تو... مرا رسوا کرد...وحماسه ای  آغاز شد... با نگاه تو ...قلب بی باک من...

و...

و تو زیباترینی...

 

پ.ن ۱: خدا را با جان و دل تا بی نهایت آسمان شاکرم...و به تو افتخار میکنم...

پ.ن ۲: این روزها خبرهای تلخی از شکست های مختلف عاطفی به گوشم میخورد که دلم را میخراشد و ناخواسته سکوت میکنم...سکوتی تلخ...

 

۸۷/۱/۲۳                                                                               

رامین                                                                              

... و من از تو و سرزمین تو دور میشوم و بغضی سنگین که گلویم را از درد عشق می فشارد و جاده ای خیس که پیش رو دارم و دلی پر ز اندوهی که پشت سر دارم و هوای نگران... چشم های زشت آدم ها..! و نگاه های  پاک و آسمانی تو... و من باور دارم اشتیاق تو را... التماس خویش را... و غمی دردناک  که از آدم ها پنهان میکنم... و درد من و تو را هیچکس جزخدا نمیفهمد...

و من هیچگاه در امتداد عشق خدایی ام به تو... نقطه نمیگذارم...

به خدا میسپارمت و از همان لحظه ای که برایم عاشقانه دست تکان دادی... برای دیدار دوباره ی چشمانت لحظه ها را به عشق تو میشمارم...

دوستت دارم

 

                                                                 رامین

                                                                 16/1/87

 

نگاهم کن …

آرام آرام می آید

تولد دختری از جنس نور

تولد عشق

آری

یادم هست!

آن روز که چشم

به دنیای پوچ آدم ها باز کردی

چشمان تیره من

به دنبال نگاه زیبای تو بود

و قلب پاک تو انگار با من بود

و صدایی که در گوش آسمان می پیچید

دخترکی پاک چون فرشته ها

به زمین هدیه شد

و من آرام گریستم

انگار میدانستم که لایق روح بزرگ تو نیستم

و میدانستم که نگاهت

روزی خرابم میکند ...

 

شب تولد تو بود و من

ترانه ی طپش های قلب عاشق خویش را

تقدیم سال های تنهایی تو میکنم

 

تولدت مبارک

                                                           

                                                                         ۵/۱/۱۳۸۷

                                                                          رامین

برای عشقی که به آسمان نزدیک است ... برای تویی که عشق منی ... :

بسم الله العشق

قفسی گرد من است تنگ تر از تنهایی سخت... تلخ چون این فاصله ها... آرام درون مرا میکاود... هر جا رنگی از عشق هست اسیر میکند به بند میکشد احساس مرا ... مرا که حلقه ی عشق تو به دست... اشک در چشم بغضی سنگین در گلو... سخت میفشارد این قفس ... مرا که امید توام بعد از خدا ... اگر لایق باشم ...

و سفر آغاز میشود... آنگونه که من میخواهم ... سفری سخت که آغازش فاصله است ...فاصله ای که هر لحظه مرا در خود میشکند و منی که هر لحظه تو را تمنا میکنم...منی که کودکم ... کوچکم ... و از احساس لبریز و تا آسمان صد قدم دارم و تا تو نیز ...

و من نمیخواهم آدمک باشم...

من از تکرار... از همان «جامدات بدون حجم تو » چون تو بیزارم!

خسته از این فاصله ها...

و بهار نزدیک است ...

پینوشت :

 ۱. و من سالها دل به جاده ای سپرده بودم عاشقانه و غریب ... چون کودکی از پی سراب ...وقتی تو آمدی تشنه شدم...تشنه عشقت...تشنه عاشق تو شدن... و تو برای من اوج آسمانی انتهای زمین... و من به خود هزاران بار می بالم...

۲. و لحظه های پر درد این روزهای من تو را عاشقانه فریاد میزنند و گویی پاسخی نیست جز تنهایی...

دوستت دارم

...

 

و فردا تو می آیی ...

سر سجاده عشق ... عطر حضور تو می پیچد و من صدای نفس های گرم تو را عاشقانه حس خواهم کرد ...

و بر خود می بالم ...

تو می آیی مسافر من ... و تو ، فقط تو میدانی درد دلتنگیم را ... و من که روزهاست در حسرت نگاه تو آرام و قرار ندارم ...

...

پینوشت : دلم واسه چشمات تنگ شده ... واسه نگاه آسمونیت ... که منو عاشق کرد ...

کف دستات شاخه های رازقی میچینم ... یه آسمون چشم انتظارتم ...

در کوچه باغهای این شهر غریب ... شهری که از پاییز دلها لبریز است ... صدای پای خدا می آید ... شاید فقط من آن را حس کنم ...

و دل من از حادثه ها لبریز است ...

و من خوشه ای از باران می چینم ....عاشقانه به دست های پاک تو میسپارم ... دستانی که گرم اند ... از حادثه عشق ... و تو ... یاس رازقی من ... نگاهت هر لحظه مرا میخواند ... تو را به همان خدایی که دوستش میداری ... التماس نگاهم بی پاسخ مگذار ... مسافر تو ... کودک است ... باران زده است ... کوچک است ... با تو بزرگ میشود ... صبوری تو را میحواهد ...

گوش کن ... به یاد یک حادثه ... میان بغض و گریه ام عزیز ... آنجا که بر فراز کوه عاشقانه دل سپردیم ... به هم ... آنجا که صدای عشق به گوش خدامان رساندیم ... آنجا که آرام گرفتیم ... آنجا که آدمک ها را به سنگ ها سپردیم ... پا نهادیم ... بالا رفتیم ... قدم در راه خدا نهادیم ...

و من در همان حس عاشقانه و غریب ... تو را شناختم ...

از همان روزها که شکستن را تجربه میکردم ... از همان روزها که التهاب قلب نا آرام خویش را به آسمانها سپردم  .... همان روزها که دست به دعا میگرفتم ... همان روزها که می سوختم از دوری و تنهایی ... همان روزهای انتظار ... انتظاری شیرین و سخت برای او که می آید ... آرام و غریب ...او که نامش ... گمشده ... بود . همان که درد مرا میدانست ...

این روزها صدای آدم ها کهنه و غریب است ... صدای تکرار هاست ...

و من هر لحظه تو را به حسین (ع) و  زهرا (س) ... به خدا میسپارم ...

 

پینوشت  ۱: اندیشه هایم پریشان است و شادمان از آنکه باز مینویسم ...! اما نه تنها روی دل ... که روی کاغذ هم عاشقانه ... برای تو ... مینویسم ...

پینوشت ۲: الان یه خبر خیلی خوب شنیدم ... خوشحالم ... مثل تو ...

 

ساعت حدود ۱۰ شب ... پس از چند ماه انتظار یه خبر وحشتناک دیگه منو شکست ... خسته و دلشکسته راه خونه رو درپیش گرفتم ... یه گوشه ی خلوت پیدا کردم و ... داشتم به خیلی چیزا فکر میکردم... تو بودی اما ازم دور... پیش چشمات شرمنده بودم ... یه شکست دیگه ... یه شکست ناخواسته ... از اون شب ۲سال میگذره ... هیچوقت فراموش نمیکنم ... صبوری تو ... عشق پاکی که من و تو رو عاشقانه کنار هم ساخت ... و خدایی که تنهامون نذاشت ...

و من با تو قدم در راه خدا خواهم گذاشت ...

پینوشت : اشتغال ثانیه هایم کمی زیاد شده است.چند روز دیگر باز میگردم...

یا علی

بسم الله العشق

 

به عشق همسر عزیزم 

 

شاید خیلی از شما دوستان منو بشناسید...از دوستان قدیمی و جدید،عزیزانی که حدود 2 سال منو همراهی کردند.خیلی ها اومدند وبه وبلاگ بعضی ها سر میزنم میبینم چه بی صدا رفتد...عده ای با دل شکستگی وعده ی دیگه شاید از خودشون فرار کردند...

بعضی ها به عشق خندیدند...به من... و شاید به خودشون... بعضی ها از عشق شکستند بعضی دیگه دل ، شکستند... چه خرابه هایی که ساختند.. چه خاطراتی که به جا گذاشتند... رد پای غریبانه ی خیلی هاتون رو تو نوشته های این وبلاگ حس میکنم...

به حرمت نفس های عاشقانه... پاسداشت یه دنیا خاطره شیرین و تلخ... با مشورت یاس رازقی خودم(همسرم) ، تصمیم گرفتم پنجره ی خونه ی خاطره هام روبرای همیشه به روی"همسرم" ... خودم و شما باز نگه دارم ...

...

خیلی خوشحالم ... یادمه وقتی شناختمت ...عاجزانه تو رو تمنا کردم ... بهت دل بستم ... از اون روز دو سال میگذره... و امروز .. "برات میمیرم" ... واسه اون چهره ی معصومت... نگاه مقدست ...

...

بالاخره طعم شیرین "عشق واقعی" رو چشیدم ... با کسی که دلش یه دریا بود... با کسی که بوی خدا رو میداد ... آروم : با کسی که عاشقشم ...

روزها انتظار کشیدم تا روزی بیاد .. بتونم عشقش رو اینجا فریاد بزنم .. به همه بگم من یکی رو دوست دارم ...

یکی که همه ی وجود منه ... آرومتر: گمشده ی منه ...

 

دختری زاده ی کویر... آسمانی ... از مشرق آرزوهایم ...

...

لیاقت بزرگی میخواست ... مال تو شدن ... من که لایق نبودم دختر ... قربون اسم قشنگت ...

...

 

یادش بخیر 2 سال پیش بود... بعد از اینکه باهاش آشنا شدم... اون روزا که اون از عشقم بی خبر بود... این متن خاص روبه یادش نوشتم :

 

دو چشم و یک نگاه ...عالم ودست ها همه بر فراز آسمان دراز ... دل و هزار دل مانده در طپش های مانی روزگار و چشم های خشکیده از درد و یک دنیا اندیشه های کهنه و غریب و سراسر خاطره و واژه های خاکستری من که همیشه خسته و سرگردانند ...

و دسته دسته آدم ها می آیند و وحشت روزگار من از بیماری دل هایی است که هر دسته را زیر یک حرمت آبی و سرخ به نام (بسم الله ) ... عشق ... وحشیانه رنگ میکنند و چون رنگ این تعلق پذیرفت شاید به ابد باران زندگی هم این شقاوت را نتواند شست و ...

 ۸/۹/۱۳۸۴

..

و اون الان همسر منه ...

 

یه شروع پرشور و عاشقانه

 

                            برای تو

 

                                                        بسم الله ...