-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 آبانماه سال 1391 15:16
کنار جاده ی تنهایی در پاییزی سرد،در کویری از احساس...خسته از نا مردمی ها ایستاده ام،ایستاده نگاه میکنم به گذشته،حال و به آینده...چه پر امید به انتهای این جاده چشم دوخته ام...ایستاده ام پس از آن همه حادثه...آن سیل غم..آن همه سرگشتگی..من از آن همه دیوار گذشته..پشتِ شب به خدا تکیه کرده ام و این درست زمانی است که من زمان...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 مردادماه سال 1391 17:43
و غروب میشود...صدایِ اذان در گوشِ شهر پیچیده...التهاب پدر اوج میگیرد و مادر درد سنگینی را به جان میخرد و همین لحظه کسی در انتظار است...انتظاری سخت برای فردایی روشن...کنار همین کوچه کودکی دستانش را به نگاه سردِ آدم ها تقدیم میکند و مادری غمگین به آسمان خیره میشود و پدری بر سر سفره سکوت اختیار میکند...دخترکی بهانه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 خردادماه سال 1391 11:13
ثانیه ها را میشمارم...تک به تک...از آن لحظه ای که عشقِ تو بر این دل نشست...پله ی اول...آغاز این سفر و چه سخت گذشت...و ثانیه های بعد که چشمانم برقِ چشمانِ پاکت را گرفت و چه دردهایی که انگار در ثانیه ای عبور کردند،ثانیه ای که جانم را گرفت و چه شادی هایی که برایم ماندگار شدند؛سرکشی های عاشقانه مان..جسارت های...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1391 10:46
این همه راه نرفته...با خود می گوید من باید آدم مهمی شوم،اشک در چشمانش حلقه می زند؛یاد روزهایی می افتد که کودکی ساده بود در کوچه ی خیالِ دخترکی،آرام می دوید.هم بازی هم بودند؛آسوده می خندیدند و گاهی بلند گریه،گاه گاه همدیگر را نوازش می کردند،بی آنکه انتظاری از هم داشته باشند؛یک دوست داشتنِ عمیق میانشان جاری بود؛بی آنکه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 فروردینماه سال 1391 15:36
خورشیدِ امروز که طلوع میکند،تا غروبش برای به این دنیا آمدنت لحظه شماری میکنم...غروب که میشود پر از التهاب میشوم...شاد و سرخوش؛انگار آرام میشوم...آرامش میگیرم...دست به دعا میگیرم و خدا را به خاطر این هدیه آسمانی از تمام قلبم شکر میگویم و بعد،نگران و پر از تشویش میشوم...برای آن همه روزها و شب هایی که بی من،غرق در دنیایی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 اسفندماه سال 1390 09:59
روزهای آخر است و هنوز نگران..میانِ اشک های گرمِ مادر و بیتابیِ پدر خداحافظی میکند..دل به جاده ای نو می سپارد؛جاده ای خیس و پر التهاب؛نکند مرد تنهایش گذارد،نکند هر روز دلش برای پدر و خانه ی او تنگ شود؛نکند... میداند باید از قلبِ همین طوفان ها به ساحل رسید ولی نمیداند گاهی ساحل هم آرام نیست.این جاده به کجا می رسد؟نکند...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 بهمنماه سال 1390 13:23
باورم نمی شود این ثانیه ها مالِ من باشد..باورم نمی شود... باخود میگفتم:باید هر طور هست از زندگی لذت ببری..این روزها میگذرد؛محکم باش... اگه حسودا بذارن میبرمت یه جایی..که ندونن کجایی! این زمزمه ی روزهای اولِ من-کودکی که آرامِ آرام بود- برای تو بود.اما حسودها..ای داد..گفتیم آشیانِ تازه به پاکنیم،خندیدند؛شکستیم..گفتیم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 دیماه سال 1390 12:24
اگر امشب بمیرم چه می شود؟ دارم با خود فکر میکنم..در سوگِ من چه کسی ناله خواهد کرد؟مادر؟عشق تو؟پدر که نه..شاید دوستی در دور دست. حسِ مرگ دارم..پایانِ یک عشقِ بی پایان..مرگی آرام،در همین خانه؛میان بهت مادر،داغی که بر دل میگذارم خیلی سنگین است؛این را میدانم… عشق من؟ یادگاری های مرا از جعبه بیرون بگذار؛تفکراتِ سه بعدی مرا...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 آذرماه سال 1390 23:31
وقتی میخندی...در تو غرق میشوم...غرق در رویای لحظه های با تو بودنم...یادِ خوشی هامان بخیر...یادِ طوس؛یادِ حرف هایت...سُجودِ پیشانیِ خیسِ تو،به روی دست های خالیِ من...میدانم زخم های دلت بسیار شده؛میدانی که شرمنده مانده ام؛چشم هایم انگار سویی ندارند؛میدانم که میدانی چرا...روشنیِ چشمانِ سیاهِ من،خنده ی سپید و سبز تو...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 آذرماه سال 1390 01:17
پرده را کنار می زند؛پشتِ پرده ایستاده،با اشک و حسرت به چشمان عشقِ خویش خیره نگاه می کند.عاقِد برای بار سوم می پرسد دوشیزه مُکرمه،عروس خانم..وکیلم؟سُکوتی تلخ..به لب هایش خیره می شود،تنش دارد می لرزد؛لب های عروس هم..یاد روزهایی می افتند که دست در دست هم در خیابان می دویدند؛یادِ لحظه های دیدار؛یاد خداحافظی هاشان.. بله را...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 شهریورماه سال 1390 13:29
سالن خیلی شلوغ بود،پدر خیلی خوشحال و چشمان دخترک سخت در جستجو...به همه چیز با دیده ی شوق و امید نگاه میکرد؛چیزی در چشمان دخترک برق میزد که پدر نمی دانست…دانشجوهای زیادی در سالن حضور داشتند؛دخترک همچنان نگاه میکرد...ثبت نام تمام شد؛پدر با اشک از دخترک ترم اولی اش خداحافظی کرد،چیزی در چشمان دخترک برق میزد و شاید در دلش...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 مردادماه سال 1390 20:08
فرشته ای آرام به روی من لبخند میزند...صدای اذان درگوش شهر پیچیده،کودک احساس من دل به جاده میسپارد...حیات یک عشق آغاز میشود...اندیشه هایی نو زاده میشوند... کودک بیتاب به فرشته سلام میکند...لحظه ای غرق سکوت میشوند...فرشته اشک میریزد...کودک نیز...و سکوت آسمانیشان میشکند...خداوند دارد نگاه میکند...به فرشته...به کودک...به...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 خردادماه سال 1390 23:50
...و فردا "تو" می آیی... از مشرق رویاهای من...از پشت شب...از کنار تنهایی...از سمت خدا می آیی...در دل کویر...خندان و پر از تشویش می آیی...و من می فهمم غم سنگین نگاهت را...پدر صدایش بغض داشت...این صدا را هم می فهمم...اما من دلم و همه شهر را چراغانی کرده ام...چون "تو" قدم می نهی بر چشم های شهر...سال...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 اردیبهشتماه سال 1390 13:21
ستاره ای زد و کودکی خندید.. راز چشمان تو را سخت میشود فهمید... در آن صبح روحانی...چه کسی باورمیکرد نگاه تو ازآن من شود؟ چه غریب بود کودک من..وچه نزدیک خوشبختی...برای تو آسان نبود و برای من خوشبختی..!من عطش بودم و تو آتش..من سبز بودم و تو لاجوردی..تو زیبا بودی و پر ز یکرنگی... ..همسفر من شدی و شاید من همسفر تو...من...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 فروردینماه سال 1390 19:08
..پشت تردید این ثانیه ها...زخم ها و درد های این آدم ها،چشم های کودکی که انگار غم دارد به روی یک دنیا تازگی گشوده میشود...دنیایی که سخت میتوان شناخت فرق میان آدم ها و آدمک هایش را..کودک من سلام..!دست هایم گره خورده،به تو تعظیم میکنم..من همانم که در خواب میدیدی و گاه در رویاهای کودکانه ات...سلام..!من آمده ام غم غریب...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 بهمنماه سال 1389 01:12
..من آن پسرک شمع به دست...هر روز از کوچه ی خیال تو عبور میکنم...و تو فرشته ای چادر به سر، سر به زیر و آرام در من غروب میکنی..!؟؟خمیازه کشیدیم انگار..! ..چشم هایت را دنبال میکنم...رو به خدا میروی...دوباره نگاه میکنم و در انتظاری شیرین مینشینم..و فردا... در قلمرو سکوت من عشقبازی هست...سجاده هست...خدا هست...روی نیمکت گل...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 مردادماه سال 1389 21:48
آرامشی عجیب دارم...گرم و باورنکردنی چون دستان مهربان تو...منم و شرمساری لحظه هایم با تو...تویی و غروب های پرحادثه ات در کنار من...من چشمانت را دوست دارم...بر اشک هایت میبارم...با خنده هایت جان میگیرم...درنگ کن...محبوب من؟!یادم هست..!گریه میکردم و انگار تو بودی و میشنیدی صدای گریه های کودکانه ام را...من ساده هستم،مثل...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1389 15:40
غروب شد...یادم باشد درغروب هوای دل صاف تو بارانیست... یادم باشد دربهار...آن ابرهای تاریک...خیابانی که همیشه شب داشت و مغازه ای که شانه نداشت...برای سر سپردن تو...دلبری نداشت برای دلبردن ازتو و تو که نخواستی آن خوابگاه و خیابان را...آن آدم ها را...نگاه تو همیشه به آسمان بود و دلبری که همتا نداشت... یادم باشد که تو چقدر...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 فروردینماه سال 1389 18:04
تو گریستی...خدا تو را دید...من عاشق شدم...آسمان لرزید...بهار بود...بر زمینیان بارید...و من چتر خویش را بی آنکه تو بفهمی برای یک عمر بر سر تو و تو را در پناه خویش گرفتم...و اکنون روزها میگذرد و هنوز بی آنکه تو بفهمی. . . من برای قلب پاک تو...خنده های تو...اشک های عجیب تو آمده ام...از همان لحظه که میان گریه های کودکانه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 آذرماه سال 1388 18:01
چقدر خوب به یاد دارم گذشته را...رویاها و آرزوهای محالم را...سختی ها را...غروب های سنگین را...سکوت هایم را... بند ها را...اشک ها و درد ها را...یادم هست حرف ها را...چشم ها را...خرده گرفتن ها را...من کودک بی ادعا بودم...میشکستم و رد میشدم اما،در دلم رویایی شیرین و بزرگ بود... و اکنون خوشبختی تو نزدیک است و من از ته دل...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 مردادماه سال 1388 12:21
... غروب شد... آسمان که گرفت،کودکی گریست...غریب...محو شد...صدای گریه اش میان هیاهوی آدم ها...خدا را که دید،عاشق شد...خندید...سالهایی سخت گذشت...درس ها آموخت...جوان شد...پادشاهی که درون خویش را می ستاید... من...در امتداد یک جاده...در رویایی خیس...و تو...همیشه تو...ای همسفر من...همنفس من...همزاد و همراه من...من...همه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 تیرماه سال 1388 18:46
دلسوخته ای که باز می گشت...از سفر...سخت اشک میریخت...و نگاهی که نشانه گرفته بود این روز ها را...خنده ها را...بغض ها را...درد ها را...و درد عاشقی زیباست...من از فاصله بیزارم،مثل تو...من بیتابم،مثل تو...من ساده ام،مثل تو...و من عاشقم...مثل تو... من پی باران میگردم... پ ن : یه کم دور شدیم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 فروردینماه سال 1388 21:33
و سمانه"همسرم"...او که در نگاهش هرلحظه متولد میشوم...امروز دستانم را فشرد... و پیوندی سخت ناگسستنی میان دل هامان جاری شد..."پیوند عشق"...و هم قسم شدیم که تا ابد عاشق بمانیم...عاشق هم... و شوق در آغوش کشیدن دختری از جنس عشق...او که همزاد و همسفر من است...او که همسر من است...و قلبم همین لحظه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 فروردینماه سال 1388 10:12
به روی من...آرام چشم گشودی... و با تمام ستاره های آسمان برایت جشن گرفتیم... و امروز من ستاره ی تو ام...همه آرزو های تو...پشت و پناه تو... و بسم الله:عاشق تو... و تو...به من نگاه کن...تولد...کودکی... و قسم به جوانی ات...و خدایی که مرا می بیند...من تو را دوست دارم و آرام با خدا میخندم... ** تولدت مبارک ** پینوشت:...فقط...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 اسفندماه سال 1387 17:08
ترانه های زندگی من...برای تو از کودکی ساده میگویند...از خنده هایش...روزها و شب هایش...نادانی هایش...اشک هایش...هوای خواستنش...و عشقی که خالص برای تو دارد... بهار که می آید دلم تنگ میشود...برای آن همه سختی...که برای با تو بودن کشیدم...چه روزها و چه شب هایی...سخت اما آتشین...و آغاز این جاده رویایی شیرین با خود داشت و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 آذرماه سال 1387 21:11
حسی پنهان در من...سکوت خانه که مرا میگیرد...همیشه دردهایی هست...در غروب...شب های تاریک...شهر که در سکوت می رود و چراغ ها که خاموش می شوند...حس پنهان من بیدار می شود...حسی غریب...فراتر از عشق...حسی که نمی دانم با که میتوان در میان بگذارم جز خدا...اشک هایم جاری می شوند...کف اتاق با چشم های خیس قدم میزنم...مرور میکنم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 شهریورماه سال 1387 06:50
سرد و تاریک میشوی گاهی و گاهی نازک تر از یک گلبرگ ... ومن گاهی سخت تنها میشوم حرف هایی که نباید گفت نمیتوان شنید سخت میشود باور کرد زیر سقف یک عشق طوفانی حتی باور یک کودک دور از اندیشه ی آدم ها... سایه ها رنگ ها تردید ها و درنگ ها خنده های زیر لب لعنت بر این آدم ها...!چشم ها...! و... و گاهی انگار فراموش میشوم زیر...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 مردادماه سال 1387 01:16
غروب شد...آرام...بی صدا...پشت پرده چشم های بارانی تو...کوچه...خلوت...تنهایی یک عشق...پنجره...نگاه های خاموش...هیاهوی آدم ها...عطش...دلدادگی...قلب پاک یک عاشق...دست میگذارم آرام به روی قلب تو...در آغوش میگیرم...آغوش عشق...پناه...آرام میگیری... غروب شد... اشک به چشم دارم...پشت پرده چشم های معصوم تو بود...آرام نداشت...شب...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 10 مردادماه سال 1387 00:53
قانون عشق سنگین است...و من تنم می لرزد...هر لحظه...هر روز...و قمار زندگی را میبازند...هرشب...هر روز...و من به خود نمی بالم...از این شب های بی روز … وهیچ نمانده برای من از دیروز...و انگار سقوط هدیه میکنند و به شکست ها می بالند و قلم در مانده میشود از لغزیدن به روی سپیدی کاغذ...و شاید سیاهی قلم...پلیدی درون...خم شدن...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1387 12:52
بسم الله العشق یک حادثه است در گذر آن روزها... لحظه ای که من عاشق میشوم... فقط یک لحظه نیست...!سالهایی سخت در خود دارد... انگار سالهاست که عاشقم من... از لحظه ی تولد... میان گریه های تو... چشمانی که آدم ها را نمی دید... گویی تو... مرا و من تو را می دیدم... و آدم ها از همان لحظه نامحرم بودند... به من... به تو... و تو...